فیک دست نیافتنی پارت ۲۱
فیک دست نیافتنی پارت ۲۱
از زبان ات
صدای شلیک ها تموم شد چشمامو آروم از ترس باز کردم که دیدم بازوی تهیونگ غرق در خون شده ولی تو همون حالتش بود و اصلحش همونطور تو دستش بود که آروم آوردش پایین و یه نگاه ریزی به بازوی غرق در خونش انداخت
جون وو غیبش زده بود ظاهراً فرار کرده سریع بلند شدم و رفتم سمت تهیونگ تا قبل اینکه بهش برسم روشو کرد اون طرف و پشتشو بهم کرد
ات: ت... تهی...یونگ (صدام از ترس و نگرانی می لرزید)
خواستم دستمو ببرم سمت شونش که با صداش متوقف شد
تهیونگ: ات دیگه نمی خوام ببینمت... هرچی که بود دیگه تموم شده... تو این یه سال میدونستی قاتل برادرم کیه و هیچی بهم نگفتی... نمی خوام بهت صدمه ای بزنم پس هرجا که می خوای برو فقط از من دور باش... دیگه حتی نمی خوام... نمی خوام دیگه حتی صداتو بشنوم... فردا برات یه ویضا به پاریس میگیرم که بری پیش عموت فقط تو کره نباش وگرنه میام سراغت و...
نزاشتم ادامه ی حرفش رو بزنه با حالت غمگین و گریونم صداش زدم: اما... تهیونگ... ترو خدا به حرفام گوش بده
صداشو برد بالا می تونم حس کنم که از عصبانی دندوناشو رو هم فشار میداد: بهت گفتم که دیگه نمی خوام صداتو بشنوم... برای من تو مردی...
تهیونگ رفت و منو تنها گذاشت
افتادم رو زانو هام و گریه هام اوج گرفت و هق هق زنان گریه می کردم
با حرفش قلبم شکست یعنی من براش دیگه وجود ندارم؟ یعنی... نه... نه تهیونگ نمی تونه منو به این راحتی ول کنه و بزاره بره
آروم زمزمه می کردم و گریه میکردم: تهیونگ لطفاً نرو... لطفاً منو تنها نزار... من بدون تو چیکار کنم؟...
از زبان تهیونگ
پشت در اتاق خودمو از دیدش مخفی کردم و به دیوار تکیه دادم صدای هق هقای گریش قلبمو به درد می آورد تحمل دوریشو ندارم ولی چطوری می تونم با دختر قاتل مرگ برادرم باشم؟ ات همه چیز منه و من از دستش دادم
سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم و آروم گریه هامو خفه کردم می خواستم داد بزنم ولی خودمو کنترل کردم اونقدری که قلبم بخاطر شکستن قلب عشقم درد میکرد بازوی تیر خوردم در مقابلش یه خار کوچیک گل بود
قدمامو به سمت ماشینم بردم و خودم با دست تیر خوردم رانندگی کردم هربار از شدت عصبانیت و ناراحتی مشت میزدم به فرمون تا خودمو خالی کنم درد بازوی تیر خوردم برام مهم نبود فقط اینکه قبل ات رو شکستم منو آزار میداد انگار تیر غرق در زهری بود که قلبمو سوراخ کرده بود نفس کشیدن برام خیلی سخت شده بود
یه جا توقف کردم نمی تونستم جلوی اشکای لعنتی مو بگیرم و بغضم ترکید
می خندیدمو و تو تنهایی هام گریه می کردم نمی دونم تو این موقعیت این خنده از کجا اومده بود
کل شبو بیرون تو بار گذروندم و هی مشروب می خوردم از خود بی خود شده بودم با خودم فکر می کردم که شاید باعث شه دردم یکم آروم ترشه
از زبان ات
صدای شلیک ها تموم شد چشمامو آروم از ترس باز کردم که دیدم بازوی تهیونگ غرق در خون شده ولی تو همون حالتش بود و اصلحش همونطور تو دستش بود که آروم آوردش پایین و یه نگاه ریزی به بازوی غرق در خونش انداخت
جون وو غیبش زده بود ظاهراً فرار کرده سریع بلند شدم و رفتم سمت تهیونگ تا قبل اینکه بهش برسم روشو کرد اون طرف و پشتشو بهم کرد
ات: ت... تهی...یونگ (صدام از ترس و نگرانی می لرزید)
خواستم دستمو ببرم سمت شونش که با صداش متوقف شد
تهیونگ: ات دیگه نمی خوام ببینمت... هرچی که بود دیگه تموم شده... تو این یه سال میدونستی قاتل برادرم کیه و هیچی بهم نگفتی... نمی خوام بهت صدمه ای بزنم پس هرجا که می خوای برو فقط از من دور باش... دیگه حتی نمی خوام... نمی خوام دیگه حتی صداتو بشنوم... فردا برات یه ویضا به پاریس میگیرم که بری پیش عموت فقط تو کره نباش وگرنه میام سراغت و...
نزاشتم ادامه ی حرفش رو بزنه با حالت غمگین و گریونم صداش زدم: اما... تهیونگ... ترو خدا به حرفام گوش بده
صداشو برد بالا می تونم حس کنم که از عصبانی دندوناشو رو هم فشار میداد: بهت گفتم که دیگه نمی خوام صداتو بشنوم... برای من تو مردی...
تهیونگ رفت و منو تنها گذاشت
افتادم رو زانو هام و گریه هام اوج گرفت و هق هق زنان گریه می کردم
با حرفش قلبم شکست یعنی من براش دیگه وجود ندارم؟ یعنی... نه... نه تهیونگ نمی تونه منو به این راحتی ول کنه و بزاره بره
آروم زمزمه می کردم و گریه میکردم: تهیونگ لطفاً نرو... لطفاً منو تنها نزار... من بدون تو چیکار کنم؟...
از زبان تهیونگ
پشت در اتاق خودمو از دیدش مخفی کردم و به دیوار تکیه دادم صدای هق هقای گریش قلبمو به درد می آورد تحمل دوریشو ندارم ولی چطوری می تونم با دختر قاتل مرگ برادرم باشم؟ ات همه چیز منه و من از دستش دادم
سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم و آروم گریه هامو خفه کردم می خواستم داد بزنم ولی خودمو کنترل کردم اونقدری که قلبم بخاطر شکستن قلب عشقم درد میکرد بازوی تیر خوردم در مقابلش یه خار کوچیک گل بود
قدمامو به سمت ماشینم بردم و خودم با دست تیر خوردم رانندگی کردم هربار از شدت عصبانیت و ناراحتی مشت میزدم به فرمون تا خودمو خالی کنم درد بازوی تیر خوردم برام مهم نبود فقط اینکه قبل ات رو شکستم منو آزار میداد انگار تیر غرق در زهری بود که قلبمو سوراخ کرده بود نفس کشیدن برام خیلی سخت شده بود
یه جا توقف کردم نمی تونستم جلوی اشکای لعنتی مو بگیرم و بغضم ترکید
می خندیدمو و تو تنهایی هام گریه می کردم نمی دونم تو این موقعیت این خنده از کجا اومده بود
کل شبو بیرون تو بار گذروندم و هی مشروب می خوردم از خود بی خود شده بودم با خودم فکر می کردم که شاید باعث شه دردم یکم آروم ترشه
۲۰.۲k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.