ات ویو

ات ویو:
صبح روز بعد از خواب بیدار شدم چند بار پلک زدم تا بهتر ببینم از پنجره بیرونو نگاه کردم که نور آفتاب میزد داخل اتاق نگاهی به اطراف کردم کوک رو کنارم ندیدم بلند شدم و رفتم جلوی آینه موهامو شونه زدم و بستیدم و بافتمشون لباسمو عوض کردم و صورتمو شستم و یکم آرایش کردم و از اتاق رفتم بیرون که کوک رو دیدم تو آشپزخونه بود جوری که متوجه نشه یواش رفتم و از پشت بغلش کردم محکم و سرمو رو کمرش گذاشتم
+بیبی من بیدار شده از خواب
_صبح به خیر (خنده ریز)
+صبح به خیر عزیزم
_ددیم داره چیکار می‌کنه
+داره واسه بیبیش صبحونه آماده می‌کنه
_هیچ وقت فکر نمی‌کردم بزرگ ترین مافیای جهان آشپزی کنه
+به خاطر تو دست به هر کاری میزنم بیبی
_دوستت دارم
+ولی من عاشقتم
_بسه دیگه اول صبحی اینقدر زبون نریز (خنده)
دستامو از دور کمرش باز کرد و برگشت و بوسه ای به لبم زد
+خب تو برو بشین تا من میزو بچینم
_نه بزار کمکت کنم
+نمی‌خواد برو بشین
_خیلی خب باشه
رفتم و روی میز کوچیک‌ دو نفری که اونجا بود نشستم و رفتم تو گوشیم و یکمی با یونا چت کردم و قضیه دیشب رو کامل براش تعریف کردم کوک هم همون‌طور که داشت میزو میچید یه نیم نگاهی بهم مینداخت و لبخند میزد بعد اینکه خودشم نشست گوشیمو کنار گذاشتم
+خب شروع کن بیبی ببین دست پخت ددیت چطوره
_مطمئنم خوبه مث خودته دیگه جذابه همه چیت
+ات پا میشم میام میخورمتا جلو اون زبون شیرینتو بگیر (خنده)
_چشم(خنده)
بعد دوتایی با هم شروع کردیم و مشغول خوردن صبحونه شدیم و سر میز کلی با هم شوخی کردیم و خندیدیم بعد صبحونه هم قرار شد بریم بیرون تو جنگل یه چرخی بزنیم یه هودی گرم مشکی پوشیدم و کلاهشو هم انداختم رو سرم و بعد اینکه کوک پالتوی بلند مشکیشو پوشید و با هم از کلبه زدیم بیرون و دست همو گرفتیم و رفتیم تو جنگل ....
○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○
دیدگاه ها (۰)

همینطور که قدم میزدیم یهو یاد مدرسه افتادم _ددی +جانم _میگم ...

هنوز بیدارین ها😀

رفتیم نزدیک تر _چقدر اینجا قشنگه+بزار بریم داخلش بعد میفهمی ...

+خب تعریف کن امروز بدون من خوش گذشت _یااا این چه حرفیه، خب آ...

"سرنوشت "p,36...۱۰ مین بعد ....ا/ت : بریم تو ؟ سرده....کوک :...

فیک کوک دختر کوچولوی من پارت ۲۵

فیک کوک دختر کوچولوی من پارت ۳۷

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط