اشک حسرت پارت
#اشک حسرت #پارت ۸۶
آسمان :
- سلام
از دیدن اون پسر خوش سیما که خیلی هم به سعید شبیه بودتعجب کردم
هدیه : حمید آسمان جان داداش بزرگم
حمید لبخندی زدوگفت : خوشبختم آسمان خانم
- ممنون .همچنین
حمید به آیدینم سلام کرد آیدین که به هدیه وخاله مهتاب سلام کرد اونا هم جواب دادن وهمه نشستیم
هدیه : امشب تولد امید رو گرفتم یه بهونه بشه باز کنار هم بشیم
امید : ولی متسفانه سعید نیومده
حمید : قول داد میاد یکم کارش زیاد بود
سرمو پایین انداختم الهی بمیرم باهاش چیکار کرده بودم من
بعد از شام هدیه مراسم کوچیکی برگذار کرد خیلی خوشحال بود ونگاه عاشقانه اشون دلم رو می سوزوند چقدر عمر عشق منو سعید کوتاه بود
زنگ زدن وحمید رفت در رو باز کرد وگفت : یه خبر توپ اگه گفتید کی اومده ؟
هدیه : سعید
حمید لبخند زد وگفت : اره
امید رفت استقبال سعید وضربان قلب من روی هزار بود بعد از سه ماه اونو می دیدم
با ورودش لبمو گاز گرفتم چقدر دلم براش تنگ شده بود دلم می خواست آزاد بودم می پریدم تو بغلش سلام به همه کرد ولی آیدین رو نادیده گرفت وحتا به من نگاه نکرد حق داشت به عشقش خیانت کرده بودم
خاله مهتاب اخمی کرد وگفت: سعید جان به آیدین سلام نمی کنی
سرد به آیدین سلام کرد ومبل بغل دستی مادرش نشست
هدیه: به موقع اومدی داداش داشتیم تولد می گرفتیم
لبخند کمرنگی زد
آیدین چون کنارم نشسته بود گفت : خجالت نمی کشی جلو من چشم ازش برنمی داری .
با نفرت آیدین رو نگاه کردم ورفتم تو آشپزخونه
- خیلی خوشحالم اومدی آسمان .
سرد نگاهش کردم ناراحت گفت : اسمان چرا اینجوری نگاهم می کنی
- همیشه آرزوم خوشبختی بود ولی تو برعکس بودی داداش
از آشپزخونه اومدم بیرون ورفتم رو مبل تک نفره ای نشستم تا سرمو آوردم بالا وسعید رو نگاه کردم سرش پایین بود وابروهاش تو هم گره بود حق داشت این آدم هابهش خوبی نکرده بودن که هیچ بدم باااش تا کردن اولیشون من
حمید : میشه بپرسم شما سه نفر که از دیوار راست بالا میرفتین چطور شده اینجوری باهم سردین ؟
جالب بود هر سه تاش ساکت بودن سعید بلند شد وگفت : بخاطر تو اومدم خواهری دیگه برم خسته ام .
هدیه : داداش کجا بری هنوز که تولد نگرفتیم
سعید : همینقدرم کافیه خستم
قصد رفتن کرد که امیدم بلند شد وگفت : میشه چند لحظه باهات حرف بزنم
برگشت وامید رو نگاه کرد
سعید : حرفی ندارم
امید : خواهش می کنم سعید
حمید سوالی نگاهشون می کرد
آیدین با لبخندی گفت : فکر نمیکنی به اندازه کافی قهر بودی سعید بی خیال دیگه داداش
سعید با اخم نگاهش کردوگفت : من فقط دوتا داداش دارم یکی اش اون سر دنیاست یکیشم اینجا نشسته شبتون خوش
اون که رفت همه ساکت شدن امید از همه ناراحتر بود تازه یادش اومده بود عذاب وجدان بگیره
آسمان :
- سلام
از دیدن اون پسر خوش سیما که خیلی هم به سعید شبیه بودتعجب کردم
هدیه : حمید آسمان جان داداش بزرگم
حمید لبخندی زدوگفت : خوشبختم آسمان خانم
- ممنون .همچنین
حمید به آیدینم سلام کرد آیدین که به هدیه وخاله مهتاب سلام کرد اونا هم جواب دادن وهمه نشستیم
هدیه : امشب تولد امید رو گرفتم یه بهونه بشه باز کنار هم بشیم
امید : ولی متسفانه سعید نیومده
حمید : قول داد میاد یکم کارش زیاد بود
سرمو پایین انداختم الهی بمیرم باهاش چیکار کرده بودم من
بعد از شام هدیه مراسم کوچیکی برگذار کرد خیلی خوشحال بود ونگاه عاشقانه اشون دلم رو می سوزوند چقدر عمر عشق منو سعید کوتاه بود
زنگ زدن وحمید رفت در رو باز کرد وگفت : یه خبر توپ اگه گفتید کی اومده ؟
هدیه : سعید
حمید لبخند زد وگفت : اره
امید رفت استقبال سعید وضربان قلب من روی هزار بود بعد از سه ماه اونو می دیدم
با ورودش لبمو گاز گرفتم چقدر دلم براش تنگ شده بود دلم می خواست آزاد بودم می پریدم تو بغلش سلام به همه کرد ولی آیدین رو نادیده گرفت وحتا به من نگاه نکرد حق داشت به عشقش خیانت کرده بودم
خاله مهتاب اخمی کرد وگفت: سعید جان به آیدین سلام نمی کنی
سرد به آیدین سلام کرد ومبل بغل دستی مادرش نشست
هدیه: به موقع اومدی داداش داشتیم تولد می گرفتیم
لبخند کمرنگی زد
آیدین چون کنارم نشسته بود گفت : خجالت نمی کشی جلو من چشم ازش برنمی داری .
با نفرت آیدین رو نگاه کردم ورفتم تو آشپزخونه
- خیلی خوشحالم اومدی آسمان .
سرد نگاهش کردم ناراحت گفت : اسمان چرا اینجوری نگاهم می کنی
- همیشه آرزوم خوشبختی بود ولی تو برعکس بودی داداش
از آشپزخونه اومدم بیرون ورفتم رو مبل تک نفره ای نشستم تا سرمو آوردم بالا وسعید رو نگاه کردم سرش پایین بود وابروهاش تو هم گره بود حق داشت این آدم هابهش خوبی نکرده بودن که هیچ بدم باااش تا کردن اولیشون من
حمید : میشه بپرسم شما سه نفر که از دیوار راست بالا میرفتین چطور شده اینجوری باهم سردین ؟
جالب بود هر سه تاش ساکت بودن سعید بلند شد وگفت : بخاطر تو اومدم خواهری دیگه برم خسته ام .
هدیه : داداش کجا بری هنوز که تولد نگرفتیم
سعید : همینقدرم کافیه خستم
قصد رفتن کرد که امیدم بلند شد وگفت : میشه چند لحظه باهات حرف بزنم
برگشت وامید رو نگاه کرد
سعید : حرفی ندارم
امید : خواهش می کنم سعید
حمید سوالی نگاهشون می کرد
آیدین با لبخندی گفت : فکر نمیکنی به اندازه کافی قهر بودی سعید بی خیال دیگه داداش
سعید با اخم نگاهش کردوگفت : من فقط دوتا داداش دارم یکی اش اون سر دنیاست یکیشم اینجا نشسته شبتون خوش
اون که رفت همه ساکت شدن امید از همه ناراحتر بود تازه یادش اومده بود عذاب وجدان بگیره
- ۱۶.۶k
- ۲۰ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط