اشک حسرت پارت۸۵
#اشک حسرت #پارت۸۵
آسمان:
خسته از کارای روز مرگی هر روز نشستم رو کاناپه یکم که نفسم سر جاش اومد رفتم حمام وبا آب گرم دوش گرفتم
- آسمان ...
آیدین اومده بود ولی چرا این وقت روز جوابشو ندادم زد به در حمام وگفت : چرا جواب نمیدی
- چی شده ؟
آیدین : امید زنگ زده گفت امشب بریم خونه اش
- تو می خوای برو
آیدین : زود از حمام در بیا بریم خودم تنها کجا برم
- گفتم من نمیام
آیدین : منتظرم
سه ماه بود امید رو ندیده بودم بارها دعوتمون کرده بود خونش ومن نمی رفتم از حمام اومدم بیرون در اتاق رو قفل کردم لباس که پوشیدم در رو باز کردم آیدین پشت در دست به سینه وایساده بود
آیدین : یه کاری نکن هر چی در تو خونه است رو بردارم حتا درتوالت دیگه داری شورشو در میاری آسمان
- به من گیر نده آیدین
آیدین : آخه تو زن منی چطور می تونی خودتو از من بپوشونی
- بحث تکراری نکن آیدین
نگاهم کرد وگفت : باشه عزیزم چرا لباس نپوشیدی میگم امید گفته بریم خونه اش چرا باهاش قهری
دستشو اورد جلو دستمو بگیره رفتم عقب سرشو بالا گرفت وگفت : آسمان وای آسمان دیگه داری منو عصبی می کنی .
- گفتم نمیام
آیدین : می ترسی با سعید روبه رو شی ؟
نگاهش کردم اسم سعیدم میومد دلم می خواست بمیرم
- میام
برگشتم تو اتاق موهام رو سشوار زدم ولباس پوشیدم
- حلقه اتم بنداز یکمم از طلاهات بپوش
برگشتم آیدین رو نگاه کردم
- قراره بریم خونه ای امید عروسی ...
آیدین : تولد امیده عزیزم این ساعت رو براش گرفتم چطوره ؟
- خوبه
آیدین : ولی تو نگاه هم نکردی عزیزم
حالم از کلمه عزیزم بهم می خورد
- گفتم خوبه
آیدین: خوبه عزیزم امیدوارم خوشش بیاد اماده ای
- اره
از خونه که زدیم بیرون داشت بارون میومد یه بارون بهاری قشنگ ولی هر وقت بارون میومد دل من می گرفت
آیدین : قبلا بارون دوست داشتی الان بارون میاد غمگین میشی
باید بهش می گفتم اون وقت عاشق بودم ولی حالا غمگین بودم
امید یه خونه ای دوبلکس قشنگی گرفته بود وبه زودی می خواست مراسم عروسیشو برگزار کنه می ترسیدم برم اونجا وسعید رو ببینم روی نگاه کردن بهش رو نداشتم می دونستمم سعید با امیدحرف نمی زنه وغیر ممکن بود اون اونجا باشه آیدین یه دسته گل بزرگ پراز گلهای رنگا رنگ خرید ورفتیم خونه ای امید خود امید در رو برامو باز کرد وبا لبخندی گفت : سلام عزیزم
سرد جوابش رو دادم متعجب نگاهم می کرد نکنه فکر می کرد این کارش رو فراموش می کنم ومی بخشم
با ورودمون از دیدن هدیه خوشحال شدم خاله مهتابم بود که بعد از سلام کردن به هدیه رفتم کنارش بغلم کرد وبا چشای پراشک نگاهم می کرد
- خوبید خاله دیگه مشکلی ندارید ؟
خاله مهتاب : خوبم عزیزم بیا بنشین
- سلام
آسمان:
خسته از کارای روز مرگی هر روز نشستم رو کاناپه یکم که نفسم سر جاش اومد رفتم حمام وبا آب گرم دوش گرفتم
- آسمان ...
آیدین اومده بود ولی چرا این وقت روز جوابشو ندادم زد به در حمام وگفت : چرا جواب نمیدی
- چی شده ؟
آیدین : امید زنگ زده گفت امشب بریم خونه اش
- تو می خوای برو
آیدین : زود از حمام در بیا بریم خودم تنها کجا برم
- گفتم من نمیام
آیدین : منتظرم
سه ماه بود امید رو ندیده بودم بارها دعوتمون کرده بود خونش ومن نمی رفتم از حمام اومدم بیرون در اتاق رو قفل کردم لباس که پوشیدم در رو باز کردم آیدین پشت در دست به سینه وایساده بود
آیدین : یه کاری نکن هر چی در تو خونه است رو بردارم حتا درتوالت دیگه داری شورشو در میاری آسمان
- به من گیر نده آیدین
آیدین : آخه تو زن منی چطور می تونی خودتو از من بپوشونی
- بحث تکراری نکن آیدین
نگاهم کرد وگفت : باشه عزیزم چرا لباس نپوشیدی میگم امید گفته بریم خونه اش چرا باهاش قهری
دستشو اورد جلو دستمو بگیره رفتم عقب سرشو بالا گرفت وگفت : آسمان وای آسمان دیگه داری منو عصبی می کنی .
- گفتم نمیام
آیدین : می ترسی با سعید روبه رو شی ؟
نگاهش کردم اسم سعیدم میومد دلم می خواست بمیرم
- میام
برگشتم تو اتاق موهام رو سشوار زدم ولباس پوشیدم
- حلقه اتم بنداز یکمم از طلاهات بپوش
برگشتم آیدین رو نگاه کردم
- قراره بریم خونه ای امید عروسی ...
آیدین : تولد امیده عزیزم این ساعت رو براش گرفتم چطوره ؟
- خوبه
آیدین : ولی تو نگاه هم نکردی عزیزم
حالم از کلمه عزیزم بهم می خورد
- گفتم خوبه
آیدین: خوبه عزیزم امیدوارم خوشش بیاد اماده ای
- اره
از خونه که زدیم بیرون داشت بارون میومد یه بارون بهاری قشنگ ولی هر وقت بارون میومد دل من می گرفت
آیدین : قبلا بارون دوست داشتی الان بارون میاد غمگین میشی
باید بهش می گفتم اون وقت عاشق بودم ولی حالا غمگین بودم
امید یه خونه ای دوبلکس قشنگی گرفته بود وبه زودی می خواست مراسم عروسیشو برگزار کنه می ترسیدم برم اونجا وسعید رو ببینم روی نگاه کردن بهش رو نداشتم می دونستمم سعید با امیدحرف نمی زنه وغیر ممکن بود اون اونجا باشه آیدین یه دسته گل بزرگ پراز گلهای رنگا رنگ خرید ورفتیم خونه ای امید خود امید در رو برامو باز کرد وبا لبخندی گفت : سلام عزیزم
سرد جوابش رو دادم متعجب نگاهم می کرد نکنه فکر می کرد این کارش رو فراموش می کنم ومی بخشم
با ورودمون از دیدن هدیه خوشحال شدم خاله مهتابم بود که بعد از سلام کردن به هدیه رفتم کنارش بغلم کرد وبا چشای پراشک نگاهم می کرد
- خوبید خاله دیگه مشکلی ندارید ؟
خاله مهتاب : خوبم عزیزم بیا بنشین
- سلام
۱۴.۰k
۲۰ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.