اشک حسرت پارت ۸۴
#اشک حسرت #پارت ۸۴
حمید :
دل کندن از مادرم کار سختی بود حتا وقت شام دلمون نمیومد از هم دل بکنیم
هدیه اومدکنارم نشست وگفت : داداشی نمی خوای شام بخوری ؟
برگشتم طرفش وبغلش کردم
- میایم عزیزم
سعید رو به روم نشسته بود با لبخند نگاهمون می کرد
مادربلند شد وگفت : بهتره بریم شام
بعدم رفت کنار سعید وگفت : بلند شو مادر خیلی خسته ای یه چیزی بخور استراحت کن
سعید بلند شدوگفت : بیا داداش به این وروجکم رو نده
هدیه رو بیشتر به خودم فشردم وگفتم : یه دونه خواهر که بیشتر نداریم
بعدم بلند شدم وبا راهنمایی هدیه رفتم دسشویی ودستام رو شستم وبرگشتم سرمیز شام همه منتظرم بودن بعدم مشغول خوردن شام شدیم
- نمیخواید یه چیزیای رو به من بگید
سعید : چی بگیم داداش
- چرا تو این خونه هستین واینکه چرا تو پیش دایی هستی پس شرکت وکارخونه ای بابا چی شده ؟
سعید سرشو انداخت پایین
هدیه : داداش بابا ورشکست شد اونم درست بعد رفتن تو
- چی ...چرا ورشکست بشه ؟
سعید: نمی دونم داداش وبدتر از همه طلبکارایی بود که دار ندارمون رو ازمون گرفتن ...حمید بعد رفتن تو اینجوری شد تو چیزی نمی دونستی
- نه ولی خوب اون مدتم منم مشکلاتی داشتم زیاد به شرکت وکارخونه اهمیت نمی دادم ...یعنی کارخونه ای سعادت به همین راحتی از دست رفت ؟!
سعید : درسته
- این غیر ممکنه سعید بابا بدهی نداشت حتا یه چیزی شده
مادر: چرا مادر خیلی مشکل داشت ولی حرفی نزد اون موقع توعاشق اون دختره بودی
- باورم نمیشه ...
سعید : حالا دیگه گذشت داداش
مادر : سعید خیلی اذیت شد حمید کاش بودی
عذاب وژدان داشت دیونه ام می کرد چقدر ساده بخاطر دختری که اصلا ارزشی برای من قائل نبودوبهم خیانت کرده بود خانوادم رو کنار زدم وتنهاشون گذاشتم
- جبران می کنم
هدیه : مامان چندماهه از بیمارستان مرخص شده عمل پیوند داشت
داشتم از خجالت می مردم سعید ساکت بود وچیزی نمی گفت چه چیزی اونو انقدرسر پانگه داشته بود از پشت میز بلند شدم واز هدیه تشکر کردم همراه سعید ومامان رفتیم تو سالن مادر خیلی حرف زد ولی سعید فقط نگاه می کرد مثله همیشه آروم بود وکم حرف ولی سکوتش از یه نوع دیگه بود نه مثله همیشه نه مثله گذشته ها
حمید :
دل کندن از مادرم کار سختی بود حتا وقت شام دلمون نمیومد از هم دل بکنیم
هدیه اومدکنارم نشست وگفت : داداشی نمی خوای شام بخوری ؟
برگشتم طرفش وبغلش کردم
- میایم عزیزم
سعید رو به روم نشسته بود با لبخند نگاهمون می کرد
مادربلند شد وگفت : بهتره بریم شام
بعدم رفت کنار سعید وگفت : بلند شو مادر خیلی خسته ای یه چیزی بخور استراحت کن
سعید بلند شدوگفت : بیا داداش به این وروجکم رو نده
هدیه رو بیشتر به خودم فشردم وگفتم : یه دونه خواهر که بیشتر نداریم
بعدم بلند شدم وبا راهنمایی هدیه رفتم دسشویی ودستام رو شستم وبرگشتم سرمیز شام همه منتظرم بودن بعدم مشغول خوردن شام شدیم
- نمیخواید یه چیزیای رو به من بگید
سعید : چی بگیم داداش
- چرا تو این خونه هستین واینکه چرا تو پیش دایی هستی پس شرکت وکارخونه ای بابا چی شده ؟
سعید سرشو انداخت پایین
هدیه : داداش بابا ورشکست شد اونم درست بعد رفتن تو
- چی ...چرا ورشکست بشه ؟
سعید: نمی دونم داداش وبدتر از همه طلبکارایی بود که دار ندارمون رو ازمون گرفتن ...حمید بعد رفتن تو اینجوری شد تو چیزی نمی دونستی
- نه ولی خوب اون مدتم منم مشکلاتی داشتم زیاد به شرکت وکارخونه اهمیت نمی دادم ...یعنی کارخونه ای سعادت به همین راحتی از دست رفت ؟!
سعید : درسته
- این غیر ممکنه سعید بابا بدهی نداشت حتا یه چیزی شده
مادر: چرا مادر خیلی مشکل داشت ولی حرفی نزد اون موقع توعاشق اون دختره بودی
- باورم نمیشه ...
سعید : حالا دیگه گذشت داداش
مادر : سعید خیلی اذیت شد حمید کاش بودی
عذاب وژدان داشت دیونه ام می کرد چقدر ساده بخاطر دختری که اصلا ارزشی برای من قائل نبودوبهم خیانت کرده بود خانوادم رو کنار زدم وتنهاشون گذاشتم
- جبران می کنم
هدیه : مامان چندماهه از بیمارستان مرخص شده عمل پیوند داشت
داشتم از خجالت می مردم سعید ساکت بود وچیزی نمی گفت چه چیزی اونو انقدرسر پانگه داشته بود از پشت میز بلند شدم واز هدیه تشکر کردم همراه سعید ومامان رفتیم تو سالن مادر خیلی حرف زد ولی سعید فقط نگاه می کرد مثله همیشه آروم بود وکم حرف ولی سکوتش از یه نوع دیگه بود نه مثله همیشه نه مثله گذشته ها
۸.۳k
۲۰ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.