"I fell in love with someone'' (P38)
"I fell in love with someone'' (P38)
کوک : هیچی ازت نمیخوام فقط ازت سوال میپرسم توهم درست جواب بده*نگاه ترسناک*
کوک : تو با ا.ت رابطه داری؟
نامجون : چیی!!*تعجب* جونگ کوک دیونه شدی..حالت خو...
*با داد کوک نتونست حرفش کامل بگه*
کوک : خفه نامجون*عربده*
نامجون : باشه،...ولی تو نمیدونی باهاش چیکار کردی...اون کلی گریه کرد...اونم بخاطر خودت..تو نتونستی براش کسی باشی که اون بخواد...چون تو...
با مشتی که کوک زد به صورت نامجون حرفش قطع شد...
کوک : دهنت ببند..عوضی*داد*...تو هیچی نمیدونی..*جدی*...فقط میخوام هیچ وقت نزدیک ا.ت نشی..*داد*
کوک نامجون رو ول کرد...
کوک : بقیش با شما...
کوک خواست بره ولی با حرف نامجون سر جاش وایساد...
نامجون : اگه ا.ت رو دوست داشتی...باهاش همچین کاری نمیکردی...
کوک بهش محل نداد از اونجا رفت....
کوک " تو ماشین داشتم رانندگی میکردم...فکرم به ا.ت بود...یعنی ا.ت راست گفته...اون فقط خواست کفشاشو تمیز کنه ولی چرا لیا پیشش بود؟...چرا نامجون بغلش کرد؟...
*پایان فلش بک*
از زبان نویسنده : کوک همه چی رو برا ا.ت تعریف کرد ولی نگفت که نامجون الان تو چه حالی هست.(کتک کاری منظورم) ا.ت با چهره ی پوکر به کوک زل زده...
ا.ت : یعنی نامجون همه چی گفت بهت...
کوک : اهوم.
از زبان ا.ت : تعجب اوره یعنی چی؟!..یعنی نامجون همه چی گفت بعد کوک به راحتی باور کرد؟!!..با صدای در زدن اتاقمون از جامون بلند شدیم..خانم جئون وارد شدن..
م کوک : عااا مهمونا نیم ساعته اومدن منتظرتون هستن پس کجایید شما؟؟
ا.ت : ببخشید خانم جئون
احساس کردم خانم جئون نگاه بدی روم داره..از این نگاهش ترسیدم آروم پشت جونگکوک قرار گرفتم...
جونگکوک که متوجه شد نگاه بدی رو مادرش گذاشت...
کوک : مامان میشه تو بری ما حالا میایم...
م کوک : باشه فقط زود بیان...
*مادر جونگ کوک از اتاق رفت*
کوک برگشت سمت ا.ت...ا.ت سرش پایین بود..کوک فک ا.ت رو گرفت به چهره خودش برگردوند...ولی با چیزی که دید چهرش تغییر کرد...کوک فهمید که ا.ت بغض کرده...
کوک : چی شده ا.ت؟
ا.ت : هیچی..نیست*آروم،بغض*
کوک : بهم بگو چرا ناراحتی
ا.ت : گفتم..هیچی...نیست*گریه*
ادامه داره...
کوک : هیچی ازت نمیخوام فقط ازت سوال میپرسم توهم درست جواب بده*نگاه ترسناک*
کوک : تو با ا.ت رابطه داری؟
نامجون : چیی!!*تعجب* جونگ کوک دیونه شدی..حالت خو...
*با داد کوک نتونست حرفش کامل بگه*
کوک : خفه نامجون*عربده*
نامجون : باشه،...ولی تو نمیدونی باهاش چیکار کردی...اون کلی گریه کرد...اونم بخاطر خودت..تو نتونستی براش کسی باشی که اون بخواد...چون تو...
با مشتی که کوک زد به صورت نامجون حرفش قطع شد...
کوک : دهنت ببند..عوضی*داد*...تو هیچی نمیدونی..*جدی*...فقط میخوام هیچ وقت نزدیک ا.ت نشی..*داد*
کوک نامجون رو ول کرد...
کوک : بقیش با شما...
کوک خواست بره ولی با حرف نامجون سر جاش وایساد...
نامجون : اگه ا.ت رو دوست داشتی...باهاش همچین کاری نمیکردی...
کوک بهش محل نداد از اونجا رفت....
کوک " تو ماشین داشتم رانندگی میکردم...فکرم به ا.ت بود...یعنی ا.ت راست گفته...اون فقط خواست کفشاشو تمیز کنه ولی چرا لیا پیشش بود؟...چرا نامجون بغلش کرد؟...
*پایان فلش بک*
از زبان نویسنده : کوک همه چی رو برا ا.ت تعریف کرد ولی نگفت که نامجون الان تو چه حالی هست.(کتک کاری منظورم) ا.ت با چهره ی پوکر به کوک زل زده...
ا.ت : یعنی نامجون همه چی گفت بهت...
کوک : اهوم.
از زبان ا.ت : تعجب اوره یعنی چی؟!..یعنی نامجون همه چی گفت بعد کوک به راحتی باور کرد؟!!..با صدای در زدن اتاقمون از جامون بلند شدیم..خانم جئون وارد شدن..
م کوک : عااا مهمونا نیم ساعته اومدن منتظرتون هستن پس کجایید شما؟؟
ا.ت : ببخشید خانم جئون
احساس کردم خانم جئون نگاه بدی روم داره..از این نگاهش ترسیدم آروم پشت جونگکوک قرار گرفتم...
جونگکوک که متوجه شد نگاه بدی رو مادرش گذاشت...
کوک : مامان میشه تو بری ما حالا میایم...
م کوک : باشه فقط زود بیان...
*مادر جونگ کوک از اتاق رفت*
کوک برگشت سمت ا.ت...ا.ت سرش پایین بود..کوک فک ا.ت رو گرفت به چهره خودش برگردوند...ولی با چیزی که دید چهرش تغییر کرد...کوک فهمید که ا.ت بغض کرده...
کوک : چی شده ا.ت؟
ا.ت : هیچی..نیست*آروم،بغض*
کوک : بهم بگو چرا ناراحتی
ا.ت : گفتم..هیچی...نیست*گریه*
ادامه داره...
۴۸.۴k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.