بهشت من
بهشت من
پارت ششم
دامون:چون دوست دارم
زبونم بند امده بود نمیتونستم حرف بزنم یعنی دامون منو دوست داره ؟
تو فکر فرو رفته بود که یهو دامون لبمو بوسیدن منم دستمو انداختم دور گردنش و همراهیش کردم
نمیدونم چند دقیقه یا ساعت شد که زنگ خورد از هم جدا شدیم که گفت
دامون:از این به بعد دوست پسرتم
الیا:من که قبول نکردم
دامون:دوسم نداری پس الان یه کاری میکنم دوسم داشته باشی
تا خواستم حرف بزنم دامون وحشیانه افتاد به جون لبام منم همراهیش میکردم ازم جداشد
دامون:هنوز قبول نمیکنی
الیا:امممممم نمیدونم
دوباره افتاد به جون لبام خودم جداشدم
الیا:اقبول میکنم
دامون:پس از امروز به بعد دوست پسرتم
الیا: راستی فردا تولد دریا میای
دامون:اره امد تو دفترم بهم کارت دعوت داد
از روی میزش پریدم پایین
الیا:پس فردا میبینمت بای بای
درو باز کردم هیچکس تو راهرو نبود رفتم توی اتاقم که هم اتاقیام ریختن سرم همه سوال میپرسیدن همچی رو بهشون گفتم برگاشون ریخته بود
دریا:پس فردا دوباره میخواین عشق بازی کنین
الیا:بی ادب
دریا:من بی ادبم تو استادمون دوساعت داشتین از هم لب میگرفتین
وایسا ببینم نکنه از اون کارا هم کردین ؟ هانننننن
الیا:من میرم منحرفااااااا
از اتاق امدم بیرون تو راهرو بودم چند متر دیگه به دفتر دامون میرسیدم که یه دختر رفت تو دفتر دامون نزدیک دفتر شدم که صدا میومد
دختره:استاد از الیا لب گرفتی چرا از من لب نمیگیری
دامون:هر دختری الیا نمیشه
دختره:من که از الیا خوشگل ترم
(نویسنده:گوه مفت میخوره)
دامون:الیا دوست دختره منه
دختره:من ازش بهترم
دامون:نری بیرون زنگ میزنم نگهبانی
دختره:ایششش
دختره داشت میومد بیرون که منو دید چشم غره ای رفت امد رفتم کو دفتر دامون که درم محکم پشت سرم بستم
دامون:اووووو میبینم که غیرتی شدی رو اقاییت
الیا:سمت یه دختر دیگه ای بری جنازت از این اتاق میره بیرون
دامون:چشم نمیرم
پارت ششم
دامون:چون دوست دارم
زبونم بند امده بود نمیتونستم حرف بزنم یعنی دامون منو دوست داره ؟
تو فکر فرو رفته بود که یهو دامون لبمو بوسیدن منم دستمو انداختم دور گردنش و همراهیش کردم
نمیدونم چند دقیقه یا ساعت شد که زنگ خورد از هم جدا شدیم که گفت
دامون:از این به بعد دوست پسرتم
الیا:من که قبول نکردم
دامون:دوسم نداری پس الان یه کاری میکنم دوسم داشته باشی
تا خواستم حرف بزنم دامون وحشیانه افتاد به جون لبام منم همراهیش میکردم ازم جداشد
دامون:هنوز قبول نمیکنی
الیا:امممممم نمیدونم
دوباره افتاد به جون لبام خودم جداشدم
الیا:اقبول میکنم
دامون:پس از امروز به بعد دوست پسرتم
الیا: راستی فردا تولد دریا میای
دامون:اره امد تو دفترم بهم کارت دعوت داد
از روی میزش پریدم پایین
الیا:پس فردا میبینمت بای بای
درو باز کردم هیچکس تو راهرو نبود رفتم توی اتاقم که هم اتاقیام ریختن سرم همه سوال میپرسیدن همچی رو بهشون گفتم برگاشون ریخته بود
دریا:پس فردا دوباره میخواین عشق بازی کنین
الیا:بی ادب
دریا:من بی ادبم تو استادمون دوساعت داشتین از هم لب میگرفتین
وایسا ببینم نکنه از اون کارا هم کردین ؟ هانننننن
الیا:من میرم منحرفااااااا
از اتاق امدم بیرون تو راهرو بودم چند متر دیگه به دفتر دامون میرسیدم که یه دختر رفت تو دفتر دامون نزدیک دفتر شدم که صدا میومد
دختره:استاد از الیا لب گرفتی چرا از من لب نمیگیری
دامون:هر دختری الیا نمیشه
دختره:من که از الیا خوشگل ترم
(نویسنده:گوه مفت میخوره)
دامون:الیا دوست دختره منه
دختره:من ازش بهترم
دامون:نری بیرون زنگ میزنم نگهبانی
دختره:ایششش
دختره داشت میومد بیرون که منو دید چشم غره ای رفت امد رفتم کو دفتر دامون که درم محکم پشت سرم بستم
دامون:اووووو میبینم که غیرتی شدی رو اقاییت
الیا:سمت یه دختر دیگه ای بری جنازت از این اتاق میره بیرون
دامون:چشم نمیرم
۶.۳k
۳۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.