ₚₐᵣₜ11
ₚₐᵣₜ11
_دختره کجاست؟....(با داد)
*آقا چیشده؟کدوم دختره؟
دور و ور رو نگاه کرد که چشمش به من افتاد...سمتم حمله ور شد و یقه ی لباسم رو گرفت...طوری لباسم رو میکشید که پاهام داشت از زمین جدا میشد...
+ا..آقا...
نفسم بالا نمیومد...هرچی تقلا میکردم بیشتر یقه ام رو میکشید..
_میدونم کار توعه عوضی...
+م..من...ک..کار..کاری..نکردم..(با گریه)
_دروغ نگو!بغیر از تو کس دیگه ای از این ماجرا خبر نداشت(با داد)
+آ..آقا(سرفه)باور کنید...ک..کار من نبوده...
*من بودم!!...ولش کن...اون تقصیری نداره...
_____فلش بک
اجوما(در اتاق رو آروم باز کردم...ارباب کنار یه دختر که دست و دهنش بسته بود خوابیده بود...سعی کردم بیدارش کنم..)
*هی...بلند شو(آروم)
دختره(کمکم کن...منو از اینجا ببر(با گریه و نامفهوم)
*هیسسس...اگر بیدار شه جفتمون میمیریم...
دست و دهنش رو باز کردم و کمکش کردم بلند شه..از اتاق اومدیم بیرون...
دختره(اگر بیدار شه چی؟)
*نمیشه..آقا خوابش سنگینه....چند ماهته؟
دختره(پنج ماه...ولی نمیخوامش..کمک کن بندازمش...)
*اونش دیگه با من نیست...من فقط کمکت میکنم از اینجا بری......تا دم در بردمش و به برادرم که یه ماشین قدیمی داشت زنگ زدم تا با خودش از اینجا ببرتش یه شهر دیگه..
*مراقبش باش..خب؟
ب/ا(باشه...برو داخل)
_______پایان فلش بک
جونگکوک(یقه دختره رو ول کردم و دست اجوما رو گرفتم و سمت اتاقم بردمش...نشوندمش روی صندلی و یه دور دور اتاق زدم......جلوش وایسادم و یکم خم شدم...
_چرا؟...چرا این کارو باهام میکنی؟(با بغض)..(ووی بچم😢)
*الهی فداتون بشم..من فقط نمیخواستم شما رو به عنوان یه قاتل به یاد بیارن...
_مگه من قرار بود اونو بکشم؟..یعنی اینقد توی ذهنت آدم بدی شدم؟(پسرم بغض کرده😭)
*آخه چطور در مورد پسرم به این چیزا فکر کنم؟(با بغض)
_اگر پسرتم برا چی این کارو باهام کردی؟نمیدونی اون چه بلایی سر من آورده..
بالاخره یقه منو ول کرد و اجوما رو برد تو اتاقش...رفتم توی اتاقم و پشت در نشستم...هر طور شده خودم رو به اسپریم رسوندم و یکم آروم شدم...روی تخت دراز کشیدم اما یه لحظه هم از فکر اجوما بیرون نمیومدم...
+اینطوری نمیشه...نباید دوباره این اتفاق بیوفته...باید یه کاری بکنم...(شما هیچ کاری نکن فرزندم🤌😂)
سرم رو به در اتاقش چسبوندم...
دوستان شاید تا سه شنبه هر روز یه پارت بزارم🥲🤌..یه ماه دیگه مدارس شروع میشه😭
_دختره کجاست؟....(با داد)
*آقا چیشده؟کدوم دختره؟
دور و ور رو نگاه کرد که چشمش به من افتاد...سمتم حمله ور شد و یقه ی لباسم رو گرفت...طوری لباسم رو میکشید که پاهام داشت از زمین جدا میشد...
+ا..آقا...
نفسم بالا نمیومد...هرچی تقلا میکردم بیشتر یقه ام رو میکشید..
_میدونم کار توعه عوضی...
+م..من...ک..کار..کاری..نکردم..(با گریه)
_دروغ نگو!بغیر از تو کس دیگه ای از این ماجرا خبر نداشت(با داد)
+آ..آقا(سرفه)باور کنید...ک..کار من نبوده...
*من بودم!!...ولش کن...اون تقصیری نداره...
_____فلش بک
اجوما(در اتاق رو آروم باز کردم...ارباب کنار یه دختر که دست و دهنش بسته بود خوابیده بود...سعی کردم بیدارش کنم..)
*هی...بلند شو(آروم)
دختره(کمکم کن...منو از اینجا ببر(با گریه و نامفهوم)
*هیسسس...اگر بیدار شه جفتمون میمیریم...
دست و دهنش رو باز کردم و کمکش کردم بلند شه..از اتاق اومدیم بیرون...
دختره(اگر بیدار شه چی؟)
*نمیشه..آقا خوابش سنگینه....چند ماهته؟
دختره(پنج ماه...ولی نمیخوامش..کمک کن بندازمش...)
*اونش دیگه با من نیست...من فقط کمکت میکنم از اینجا بری......تا دم در بردمش و به برادرم که یه ماشین قدیمی داشت زنگ زدم تا با خودش از اینجا ببرتش یه شهر دیگه..
*مراقبش باش..خب؟
ب/ا(باشه...برو داخل)
_______پایان فلش بک
جونگکوک(یقه دختره رو ول کردم و دست اجوما رو گرفتم و سمت اتاقم بردمش...نشوندمش روی صندلی و یه دور دور اتاق زدم......جلوش وایسادم و یکم خم شدم...
_چرا؟...چرا این کارو باهام میکنی؟(با بغض)..(ووی بچم😢)
*الهی فداتون بشم..من فقط نمیخواستم شما رو به عنوان یه قاتل به یاد بیارن...
_مگه من قرار بود اونو بکشم؟..یعنی اینقد توی ذهنت آدم بدی شدم؟(پسرم بغض کرده😭)
*آخه چطور در مورد پسرم به این چیزا فکر کنم؟(با بغض)
_اگر پسرتم برا چی این کارو باهام کردی؟نمیدونی اون چه بلایی سر من آورده..
بالاخره یقه منو ول کرد و اجوما رو برد تو اتاقش...رفتم توی اتاقم و پشت در نشستم...هر طور شده خودم رو به اسپریم رسوندم و یکم آروم شدم...روی تخت دراز کشیدم اما یه لحظه هم از فکر اجوما بیرون نمیومدم...
+اینطوری نمیشه...نباید دوباره این اتفاق بیوفته...باید یه کاری بکنم...(شما هیچ کاری نکن فرزندم🤌😂)
سرم رو به در اتاقش چسبوندم...
دوستان شاید تا سه شنبه هر روز یه پارت بزارم🥲🤌..یه ماه دیگه مدارس شروع میشه😭
۵.۶k
۰۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.