برای تو می نویسم...
برای تو می نویسم...
تویی که هنوز نیامده ای!
تو که حواست به حوصله ی باران نیست!
برای چشم هایم...
تگرگ ها!
برای خیابانی که هرشب
لای جدول هایش در خود می جود!
کیلومترها دلتنگی مرا...
برای من...
که گاهی پشت میز می نشینم؛
به خودکار خیره می شوم؛
و چند قطره ای خودم را
گریه میکنم!
روی کاغذ
برای این همه بغض...
دیشب...
از توچه پنهان!
ساعتم را چند قرن عقب کشیدم...
و بعد گذاشتم خوب بخوابد!
خودم را تووی لباس ها ریختم،
و به کوچه زدم!
به یاد اولین شب ها...
همان شب هایی که بیشتر دیوانه بودم!
اولین بار
که انگشت احساسم لای در گیر کرد؛
هنوز جوان بودم!
و می توانستم چند پلک بیشتر تو را ببینم...
خیره!
خلاصه به کوچه زدم...
با خودم زمزمه میکردم!
دیشب...
تمام جدول های خیابان در من
حل شد...
عمودی و افقی!
کفش اندیشه درد گرفته بود!
قدم ها کندتر میشد!
دلیل این همه آشوب را نمی دانستم!
راستش را بخواهی...
کمتر به قبض آب و برق فکر میکردم!
سیگاری در من روشن بود!
عقربه ها در حال بیدار شدن بودند...
چند قرن گذشته بود!
به زبان مردم بخواهم بگویم...
می شود سه ساعت...
شهر جز سپور و زمستان،
جز زباله و غربت
جز باران چشم ها
چیزی برای دیدن و نوشتن نداشت!
وقتی لباس ها را می چلاندم...
جثه ای روی بستر افتاد، شبیه من!
آه!
چقدر دلم برای این من تنگ شده بود...
همان که تا همین چند روز پیش!
هر از گاهی می خندید...
نیمه شب شده بود؛
به خودم گفتم:
انگار امشب هم کسی قصد آمدن ندارد!
بهتر است حوصله ی بغض را
سر نبرم!
چای را دم کردم؛
و چراغ ها را خاموش... چشم ها را
بستم!
یادم نیست چقدر،
چند ثانیه،
خوابیدم!
وقتی بیدار شدم،
آینه... سیر تا پیاز دیشب را
برایم تعریف کرد!
و من...
در امتداد این تکرار...
غصه خوردم!
#امیر_شکفته
تویی که هنوز نیامده ای!
تو که حواست به حوصله ی باران نیست!
برای چشم هایم...
تگرگ ها!
برای خیابانی که هرشب
لای جدول هایش در خود می جود!
کیلومترها دلتنگی مرا...
برای من...
که گاهی پشت میز می نشینم؛
به خودکار خیره می شوم؛
و چند قطره ای خودم را
گریه میکنم!
روی کاغذ
برای این همه بغض...
دیشب...
از توچه پنهان!
ساعتم را چند قرن عقب کشیدم...
و بعد گذاشتم خوب بخوابد!
خودم را تووی لباس ها ریختم،
و به کوچه زدم!
به یاد اولین شب ها...
همان شب هایی که بیشتر دیوانه بودم!
اولین بار
که انگشت احساسم لای در گیر کرد؛
هنوز جوان بودم!
و می توانستم چند پلک بیشتر تو را ببینم...
خیره!
خلاصه به کوچه زدم...
با خودم زمزمه میکردم!
دیشب...
تمام جدول های خیابان در من
حل شد...
عمودی و افقی!
کفش اندیشه درد گرفته بود!
قدم ها کندتر میشد!
دلیل این همه آشوب را نمی دانستم!
راستش را بخواهی...
کمتر به قبض آب و برق فکر میکردم!
سیگاری در من روشن بود!
عقربه ها در حال بیدار شدن بودند...
چند قرن گذشته بود!
به زبان مردم بخواهم بگویم...
می شود سه ساعت...
شهر جز سپور و زمستان،
جز زباله و غربت
جز باران چشم ها
چیزی برای دیدن و نوشتن نداشت!
وقتی لباس ها را می چلاندم...
جثه ای روی بستر افتاد، شبیه من!
آه!
چقدر دلم برای این من تنگ شده بود...
همان که تا همین چند روز پیش!
هر از گاهی می خندید...
نیمه شب شده بود؛
به خودم گفتم:
انگار امشب هم کسی قصد آمدن ندارد!
بهتر است حوصله ی بغض را
سر نبرم!
چای را دم کردم؛
و چراغ ها را خاموش... چشم ها را
بستم!
یادم نیست چقدر،
چند ثانیه،
خوابیدم!
وقتی بیدار شدم،
آینه... سیر تا پیاز دیشب را
برایم تعریف کرد!
و من...
در امتداد این تکرار...
غصه خوردم!
#امیر_شکفته
۹.۳k
۰۶ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.