همسر اجباری ۳۱۸
#همسر_اجباری #۳۱۸
االن دقیقا داری چکار میکنی....
-میخوام خودمو از چنگال گرگ نجات بدم...
-شتر در خواب بیند پنبه دانه...
و بعد حلقه دستامو محکم تر کردم...
...
هرچی تقال کرد فایده نداشت...
کم کم آروم شدو .
گفت شب بخیر
جوابشو ندادم ولی خدا میدونه دلم چه قنجی واسش رفت. وقتی دیگه زورش نرسید....
-دیر شد زود باشش ...
-اومدم
راه افتادیم سمت خونه احسان . اونام با ماشین خودشون اومدن...
گوشیم زنگ خورد....
-الو....
-جانم بگو مامان.
-پسرم تو معرف خاستگاری بعد خودت نیومدی...کی قراره بیاید.
-مامان من االن طرف دامادم مادر من پنج مین دیگه اونجاییم.
پسر تو دیوونه شدی طرف دامادم ینی چی؟
...
از ماشین پیاده شدیم خاله و احسان اومدن سمتمون. احسان
کت شلوار سفید.پیرهن مشکی.کراوات سفید. گل و شیرینی به دست. ولی خیلی ساکت وآروم شده بود واسه
استرس بود...
لبخندی به روش زدمو زنگ درو زدیم در باز شد
احسان:یا حضرت عباس من نمیااام...خجالت میکشم ....دستمو رو کمرش گذاشتمو هولش دادم داخل.
بعد خاله و بعدم آنا که قبل از ورودش گفتم ا...مگه شمام میای...
-بله که میام خوبشم میام تو که باهام قهری ..اومدم خونه آقاجون آقام..
-هوع ..تو چه رویی داشتی و رو نکردی.
ما اینیم دیگه...
با ورود ما به داخل و باز شدن ورودی درتوسط آرمان.قیافه همه شون دیدنی بود...
احسانم که کال تعطیل... سرش تو یقه اش بود... این چقدر خجالتی شده...
آقا جون قبل از همه به خودش اومدو گفت.
-خیلی خوش اومدین بفرمایید داخل..
مامان.آرمان.مانیا.همه با خوشرویی از مااستقبال کردن آذین جلو در هنگ کرده بود.
رفتیم داخل
احسان.
دست گلو شیرینی رو دادم دست آذین...
آذین هنوزم متعجب بود.
از دستش دلگیر بودمو باید امشب تالفی میکردم...
-خانم مدرس تموم نمیشم...اگه کنیز بنده بشی قول میدم دید زدنو واست مجانی حساب کنم....
آذین چنان عصبی شدکه اگه بقیه اونجا نبودن یه دونه از این مو دیگه رو سرم نبود...اما جاش نبود.چون همه یه
جورایی ساکت شده بودن از اون سکوت های بعد از احوال پرسی...
رفتیم سمت مبال و همه دور هم نشستیم سعی کردم استرسمو بروز ندم ....
...بعد کلی شوخی با من بیچاره وابراز خوشحالی خاله ومامانم...
عمو کیان گل گفت...
-آذین جان دخترم برین با احسان حرف بزنید...
آذین چشمی گفت جلوتر رفت.
منم رو به عمو کیان و آرمان والبته آریا گفتم با اجازتون...
عمو کیان:برو پسرم ...
نگاهم به آریا افتاد که با بازو بسته کردن چشماش دلمو آروم کرد که ینی آروم باش.
رفتیم تو حیاط آذین رو تاب نشست...منم پشت سرش واستادمو آروم تابو هول دادم...
-چرا اومدی خواستگاری؟اومدی سکه یه پول شی،؟من جوابم به تو نهه...
-آذین میشه واسه پنج دقیقه ...فقط پنج دقیقه بخاطر عشقی که بهت دارم...بخاطر دوست داشتنم بهم مهلت بدی.
که من با دلت حرف بزنم
االن دقیقا داری چکار میکنی....
-میخوام خودمو از چنگال گرگ نجات بدم...
-شتر در خواب بیند پنبه دانه...
و بعد حلقه دستامو محکم تر کردم...
...
هرچی تقال کرد فایده نداشت...
کم کم آروم شدو .
گفت شب بخیر
جوابشو ندادم ولی خدا میدونه دلم چه قنجی واسش رفت. وقتی دیگه زورش نرسید....
-دیر شد زود باشش ...
-اومدم
راه افتادیم سمت خونه احسان . اونام با ماشین خودشون اومدن...
گوشیم زنگ خورد....
-الو....
-جانم بگو مامان.
-پسرم تو معرف خاستگاری بعد خودت نیومدی...کی قراره بیاید.
-مامان من االن طرف دامادم مادر من پنج مین دیگه اونجاییم.
پسر تو دیوونه شدی طرف دامادم ینی چی؟
...
از ماشین پیاده شدیم خاله و احسان اومدن سمتمون. احسان
کت شلوار سفید.پیرهن مشکی.کراوات سفید. گل و شیرینی به دست. ولی خیلی ساکت وآروم شده بود واسه
استرس بود...
لبخندی به روش زدمو زنگ درو زدیم در باز شد
احسان:یا حضرت عباس من نمیااام...خجالت میکشم ....دستمو رو کمرش گذاشتمو هولش دادم داخل.
بعد خاله و بعدم آنا که قبل از ورودش گفتم ا...مگه شمام میای...
-بله که میام خوبشم میام تو که باهام قهری ..اومدم خونه آقاجون آقام..
-هوع ..تو چه رویی داشتی و رو نکردی.
ما اینیم دیگه...
با ورود ما به داخل و باز شدن ورودی درتوسط آرمان.قیافه همه شون دیدنی بود...
احسانم که کال تعطیل... سرش تو یقه اش بود... این چقدر خجالتی شده...
آقا جون قبل از همه به خودش اومدو گفت.
-خیلی خوش اومدین بفرمایید داخل..
مامان.آرمان.مانیا.همه با خوشرویی از مااستقبال کردن آذین جلو در هنگ کرده بود.
رفتیم داخل
احسان.
دست گلو شیرینی رو دادم دست آذین...
آذین هنوزم متعجب بود.
از دستش دلگیر بودمو باید امشب تالفی میکردم...
-خانم مدرس تموم نمیشم...اگه کنیز بنده بشی قول میدم دید زدنو واست مجانی حساب کنم....
آذین چنان عصبی شدکه اگه بقیه اونجا نبودن یه دونه از این مو دیگه رو سرم نبود...اما جاش نبود.چون همه یه
جورایی ساکت شده بودن از اون سکوت های بعد از احوال پرسی...
رفتیم سمت مبال و همه دور هم نشستیم سعی کردم استرسمو بروز ندم ....
...بعد کلی شوخی با من بیچاره وابراز خوشحالی خاله ومامانم...
عمو کیان گل گفت...
-آذین جان دخترم برین با احسان حرف بزنید...
آذین چشمی گفت جلوتر رفت.
منم رو به عمو کیان و آرمان والبته آریا گفتم با اجازتون...
عمو کیان:برو پسرم ...
نگاهم به آریا افتاد که با بازو بسته کردن چشماش دلمو آروم کرد که ینی آروم باش.
رفتیم تو حیاط آذین رو تاب نشست...منم پشت سرش واستادمو آروم تابو هول دادم...
-چرا اومدی خواستگاری؟اومدی سکه یه پول شی،؟من جوابم به تو نهه...
-آذین میشه واسه پنج دقیقه ...فقط پنج دقیقه بخاطر عشقی که بهت دارم...بخاطر دوست داشتنم بهم مهلت بدی.
که من با دلت حرف بزنم
۷.۴k
۲۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.