رمان عضو هشتم ما با آدمای دیگه فرق داره...
رمان عضو هشتم ما با آدمای دیگه فرق داره...
فیلیکس : دوربین هارو چککردیم اون دوتا بچه ها زامبین
از زبون ات
ات:صدات نمیاد چی میگی؟
لیا:خاموشش کن الان همه میفهمن
ات: باش
؟: خاله داری راه رو اشتباه میری
ات:نه دارم درست میرم
؟:ما از وقتی بدنیا اومدیم اینجا بودیم همه ی اینجا رو بلدیم راه اشتباهی رو داریم میریم باید بریم اون طرف
لیا:مطمعنی؟
؟:آره
داشتیم به همون سمتی که بچه ها میگفتن میرفتیم که یهو بیسیم صدا کرد
فیلیکس:دوربین هارو چککردیم اون دوتا بچه ها زامبین ...دوربین هارو چککردیم اون دوتا بچه ها زامبین ...(بیسیم خرابه هی این جمله تکرار میشه)
ات:لیا فرار کن
دست لیا رو گرفتم و با تمام توانم شروع کردم به دویدن اما به کجا رو نمیدونم سریع یه در بزرگ پیدا کردیم بازش کردیم و به داخل رفتیم
از شدت خستگی نفس نفس میزدم که با حرف لیا حس کردم قلبم نمیزنه
لیا:ا..این بمبه؟
ات:یه ربع دیگه بمب منفجر میشه سریع باید از اینجا فرار کنیم
لیا:اما اینجا پر از زامبیه (گریه)
ات: لیا باید فرار کنیم وقت گریه کردن نداریم
لیا : من نمیخوام بمیرم
ات:چیزی نمیشه عزیزم بهم اعتماد داری ؟
لیا:آ..آره معلومه که آره
ات: ببین به هیچ جا نگاه نکن و فقط دنبالم بدو باش؟
لیا:باش
دست لیا رو گرفتم و با تموم سرعتم میدویدم با اینکه اصلا نگاهی به پشت سرم نمی کردم اما میدونستم تموم زامبی ها دنبالمونن از طریق تابلو هایی که راه خروج نشون میدادم به سمت در خروجی رسیدیم سریع در رو باز کردیم رو خودمون رو پرت کردیم بیرون که با قیافه ی نگران پسرا رو به رو شدم
نامجون:ات حالت خوبه؟
ات:آ..آره خوبم
جونگ کوک:پس تهیونگ کو؟
ات:تهیونگ؟
شوگا:تهیونگ اومد داخل تا تو رو پیدا کنه ندیدیش ؟
سریع بلند شدم و دوباره در رو باز کردم و رفتم داخل
سعی کردم بدون سر و صدا برم داخل که زامبی های اون اطراف متوجه نشن اما همون لحظه یکی از اونا با یه تبر شروع کرد به دنبال کردن من برای بار هزارم سعی کردم با تمام توانم بدوم اما این دفعه دیگه جونی نداشتم و از یه طرفی هم گلوم درد گرفته بود همش داشتم بلند بلند تهیونگ رو صدا میکردم اما با شنیدم صدای تهیونگ حواسم پرت شد و افتادم زمین اما همون لحظه سوزش و درد خیلی بدی توی تمام دستم پیچید تهیونگ سریع اومد بغلم کرد اما دیگه هیچی نفهمیدم
از زوبون تهیونگ
داشتم دنبال ات میگشتم اما نه ات بود نه زامبی خیلی عجیب بود اونا که اومدن بیرون گفتن اینجا پر از زامبیه داشتم همینطوری به گشتن ادامه میدادم که صدای ات اومد کلی زامبی دنبالش بودن
تهیونگ:ات من اینجام
اومدم برم سمتش اما یهو افتاد و زامبی که پشت سرش بود با تبر زد تو دستش سریع رفتم سمتش اما زامبی ها تا منو دیدن همه وایسادن مگه نباید بهم حمله کنن؟
فیلیکس : دوربین هارو چککردیم اون دوتا بچه ها زامبین
از زبون ات
ات:صدات نمیاد چی میگی؟
لیا:خاموشش کن الان همه میفهمن
ات: باش
؟: خاله داری راه رو اشتباه میری
ات:نه دارم درست میرم
؟:ما از وقتی بدنیا اومدیم اینجا بودیم همه ی اینجا رو بلدیم راه اشتباهی رو داریم میریم باید بریم اون طرف
لیا:مطمعنی؟
؟:آره
داشتیم به همون سمتی که بچه ها میگفتن میرفتیم که یهو بیسیم صدا کرد
فیلیکس:دوربین هارو چککردیم اون دوتا بچه ها زامبین ...دوربین هارو چککردیم اون دوتا بچه ها زامبین ...(بیسیم خرابه هی این جمله تکرار میشه)
ات:لیا فرار کن
دست لیا رو گرفتم و با تمام توانم شروع کردم به دویدن اما به کجا رو نمیدونم سریع یه در بزرگ پیدا کردیم بازش کردیم و به داخل رفتیم
از شدت خستگی نفس نفس میزدم که با حرف لیا حس کردم قلبم نمیزنه
لیا:ا..این بمبه؟
ات:یه ربع دیگه بمب منفجر میشه سریع باید از اینجا فرار کنیم
لیا:اما اینجا پر از زامبیه (گریه)
ات: لیا باید فرار کنیم وقت گریه کردن نداریم
لیا : من نمیخوام بمیرم
ات:چیزی نمیشه عزیزم بهم اعتماد داری ؟
لیا:آ..آره معلومه که آره
ات: ببین به هیچ جا نگاه نکن و فقط دنبالم بدو باش؟
لیا:باش
دست لیا رو گرفتم و با تموم سرعتم میدویدم با اینکه اصلا نگاهی به پشت سرم نمی کردم اما میدونستم تموم زامبی ها دنبالمونن از طریق تابلو هایی که راه خروج نشون میدادم به سمت در خروجی رسیدیم سریع در رو باز کردیم رو خودمون رو پرت کردیم بیرون که با قیافه ی نگران پسرا رو به رو شدم
نامجون:ات حالت خوبه؟
ات:آ..آره خوبم
جونگ کوک:پس تهیونگ کو؟
ات:تهیونگ؟
شوگا:تهیونگ اومد داخل تا تو رو پیدا کنه ندیدیش ؟
سریع بلند شدم و دوباره در رو باز کردم و رفتم داخل
سعی کردم بدون سر و صدا برم داخل که زامبی های اون اطراف متوجه نشن اما همون لحظه یکی از اونا با یه تبر شروع کرد به دنبال کردن من برای بار هزارم سعی کردم با تمام توانم بدوم اما این دفعه دیگه جونی نداشتم و از یه طرفی هم گلوم درد گرفته بود همش داشتم بلند بلند تهیونگ رو صدا میکردم اما با شنیدم صدای تهیونگ حواسم پرت شد و افتادم زمین اما همون لحظه سوزش و درد خیلی بدی توی تمام دستم پیچید تهیونگ سریع اومد بغلم کرد اما دیگه هیچی نفهمیدم
از زوبون تهیونگ
داشتم دنبال ات میگشتم اما نه ات بود نه زامبی خیلی عجیب بود اونا که اومدن بیرون گفتن اینجا پر از زامبیه داشتم همینطوری به گشتن ادامه میدادم که صدای ات اومد کلی زامبی دنبالش بودن
تهیونگ:ات من اینجام
اومدم برم سمتش اما یهو افتاد و زامبی که پشت سرش بود با تبر زد تو دستش سریع رفتم سمتش اما زامبی ها تا منو دیدن همه وایسادن مگه نباید بهم حمله کنن؟
۱۱.۰k
۰۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.