*love story*PT8
*پرش زمانی صبح ا/ت ویو*
صبح با صای هه سو که میگفت
^مامانی بیدال شو من دلسنمه(گرسنمه)
بیدار شدم و گفت
+برو اول بابایی رو بیدار کن
چشمام رو مالوندم وباز کردم یه چند دقیقه به سقف نگاه کردم که صدای خنده های خوابالوی نامجون میومد
-بسه بچه...بلند شدم(خوابالو)
بلند شدم و رفتم کارامو کردم بعدشم رفتم توی اشپزخونه و میز صبحونه رو چیندم
+هه سووووو...نامجوننننن...بیاین صبحونه امادست(داد)
^اومدم مامانی
یخورده وقت گذشت که دست در دست هم اومدن توی اشپزخونه
+صبح بخیر
-صبح توهم بخیر بیب خوب خوابیدی
+بیهوش شدم دیشب
روبه هه سو گفتم
+پرنسس کوچولوی من چطوره ؟خوب خوابیده؟؟
^اله خوابیدم
+خوبه بشینید
صبحونمون رو خوردیم منم هه سورو بردم حمام بعدشم خودم رفتم حمام وقتی اومدم بیرون دیدم نامجون داره موهای هه سورو خشک میکنه لبخند زدم و رفتم سمتشون و گفتم
+بابا بودن خیلی بهت میاد خدایی
-نظرلطفتونه(خنده)
+اگه میخوای میتونی بری حمام من پیش هه سوام
-اوک فعلا بای بای
یکم دیگه از موهای هه سومونده بود اونارو خشک کردم بعدشم رفتم سراغ موهای خودم وقتی کارام تموم شد رفتم کنارهه سو نشستم که مبایلم زنگ خورد مامان نامجون بود باورم نمیشه بعد هفتسال هنوزم شمارمو داره
+الو سلام...
*سلام دخترم خوبی؟چقدر دلم برای صدات تنگ شده بود
+ممنون شما خوبی؟
*قربونت...میخواستم بگم که امروز ظهر رو ناهار بیاین پیش ما
+چشم حتمن مزاحم میشیم...راستی اگه یه مهمون کوچولوی دیگه هم داشته باشیم میتونیم بیاریمش؟
*حیوون خونگیی چیزی گرفتین
+نه نه
داستان هه سو رو براش تعریف کردم
*ایگو..جدی دل تو دلم نیست که ببینمش پس زود بیاین
+چشم حتما...میبنمتون
*خدافظ
+خدافظ
تلفن رو که قطع کردم هه سو ازم پرسید
^کی بود مامانی؟
+مامان بزرگ لوییسا بود میگفت امروز بریم خونششون
^میریم؟
+معلومه که میریم بابا از حمام بیاد بیرون میریم...
^هورااا
-چخبره؟
+هیچی مامانت زنگ زد و دعوتمون کرد امروز ظهربریم اونجا
-هه سو چی؟
+بهشون گفتم کلی ذوق کردن
-واو اوکی بریم اماده بشیم
+بریم
هه سورو بردم توی اتاق و لباسش رو عوض کردم بعدشم خودم سریع اماده شدم و دست هه سو رو گفتم و رفتیم توی حیاط که دیدم نامجون به در ماشین تکیه داده و منتظرمونه
-واوی شما دوتا الان باهم ست کردین
^اله
-خیلی پرفکت شدین.
+ممنون
-بریم دیگه
+بریم
در ماشینو برام باز کرد و گفت
-خانوما مقدم ترن
هه سو روهم گذاشت صندلی عقب و کمربندشو بست
-اینم از این یکی پرنسس
سوار ماشین شد و حرکت کردیم سمت خونه ی نامجون و اینا وقتی رسیدیم زنگ زدیم درمون رو باز کردن وقتی رفتیم تو که مامان نامجون خیلی گرم ازمون استقبال کرد هه سو هم خجالت کشید و پشت نامجون قایم شد
-هه سوخجالت نکش این خانمی که میبینی مامان بزرگته
+بیا دیگه
^سلام
*سلام دخترم خوبی؟
^اله خوبم …
مامان نامجون بغلش کرد و بردش تو
+فک کنم مامانت خیلی بچه دوست دارن
-درست فک میکنی
+چخخخخ
رفتیم تو نشستیم که زنگ در خورد
+کس دیگه ای هم قرار بوده بیاد؟
*نه...یه سری خرید بود وقت نکردم برم جویی(&)رفته و زحمتش رو کشیده
&اخیش بالاخره رسیدم
+خوش اومدی...
&جانم...ا/ت؟؟
+اوهوم خودمم
&یا چطور کی کی کجا اصن...
-باشه حالا برات تعریف میکنیم
&بچه از کجا بود...یااا ...
+بیا بشین خو
جویی رفت لبباش رو عوض کردو اومد نشست پیشمون..
.
.
.
استایل ه سو(اسلاید دوم)
استایل ا/ت(اسلاید سوم)
استایل نامجون(اسلاید چهارم)
صبح با صای هه سو که میگفت
^مامانی بیدال شو من دلسنمه(گرسنمه)
بیدار شدم و گفت
+برو اول بابایی رو بیدار کن
چشمام رو مالوندم وباز کردم یه چند دقیقه به سقف نگاه کردم که صدای خنده های خوابالوی نامجون میومد
-بسه بچه...بلند شدم(خوابالو)
بلند شدم و رفتم کارامو کردم بعدشم رفتم توی اشپزخونه و میز صبحونه رو چیندم
+هه سووووو...نامجوننننن...بیاین صبحونه امادست(داد)
^اومدم مامانی
یخورده وقت گذشت که دست در دست هم اومدن توی اشپزخونه
+صبح بخیر
-صبح توهم بخیر بیب خوب خوابیدی
+بیهوش شدم دیشب
روبه هه سو گفتم
+پرنسس کوچولوی من چطوره ؟خوب خوابیده؟؟
^اله خوابیدم
+خوبه بشینید
صبحونمون رو خوردیم منم هه سورو بردم حمام بعدشم خودم رفتم حمام وقتی اومدم بیرون دیدم نامجون داره موهای هه سورو خشک میکنه لبخند زدم و رفتم سمتشون و گفتم
+بابا بودن خیلی بهت میاد خدایی
-نظرلطفتونه(خنده)
+اگه میخوای میتونی بری حمام من پیش هه سوام
-اوک فعلا بای بای
یکم دیگه از موهای هه سومونده بود اونارو خشک کردم بعدشم رفتم سراغ موهای خودم وقتی کارام تموم شد رفتم کنارهه سو نشستم که مبایلم زنگ خورد مامان نامجون بود باورم نمیشه بعد هفتسال هنوزم شمارمو داره
+الو سلام...
*سلام دخترم خوبی؟چقدر دلم برای صدات تنگ شده بود
+ممنون شما خوبی؟
*قربونت...میخواستم بگم که امروز ظهر رو ناهار بیاین پیش ما
+چشم حتمن مزاحم میشیم...راستی اگه یه مهمون کوچولوی دیگه هم داشته باشیم میتونیم بیاریمش؟
*حیوون خونگیی چیزی گرفتین
+نه نه
داستان هه سو رو براش تعریف کردم
*ایگو..جدی دل تو دلم نیست که ببینمش پس زود بیاین
+چشم حتما...میبنمتون
*خدافظ
+خدافظ
تلفن رو که قطع کردم هه سو ازم پرسید
^کی بود مامانی؟
+مامان بزرگ لوییسا بود میگفت امروز بریم خونششون
^میریم؟
+معلومه که میریم بابا از حمام بیاد بیرون میریم...
^هورااا
-چخبره؟
+هیچی مامانت زنگ زد و دعوتمون کرد امروز ظهربریم اونجا
-هه سو چی؟
+بهشون گفتم کلی ذوق کردن
-واو اوکی بریم اماده بشیم
+بریم
هه سورو بردم توی اتاق و لباسش رو عوض کردم بعدشم خودم سریع اماده شدم و دست هه سو رو گفتم و رفتیم توی حیاط که دیدم نامجون به در ماشین تکیه داده و منتظرمونه
-واوی شما دوتا الان باهم ست کردین
^اله
-خیلی پرفکت شدین.
+ممنون
-بریم دیگه
+بریم
در ماشینو برام باز کرد و گفت
-خانوما مقدم ترن
هه سو روهم گذاشت صندلی عقب و کمربندشو بست
-اینم از این یکی پرنسس
سوار ماشین شد و حرکت کردیم سمت خونه ی نامجون و اینا وقتی رسیدیم زنگ زدیم درمون رو باز کردن وقتی رفتیم تو که مامان نامجون خیلی گرم ازمون استقبال کرد هه سو هم خجالت کشید و پشت نامجون قایم شد
-هه سوخجالت نکش این خانمی که میبینی مامان بزرگته
+بیا دیگه
^سلام
*سلام دخترم خوبی؟
^اله خوبم …
مامان نامجون بغلش کرد و بردش تو
+فک کنم مامانت خیلی بچه دوست دارن
-درست فک میکنی
+چخخخخ
رفتیم تو نشستیم که زنگ در خورد
+کس دیگه ای هم قرار بوده بیاد؟
*نه...یه سری خرید بود وقت نکردم برم جویی(&)رفته و زحمتش رو کشیده
&اخیش بالاخره رسیدم
+خوش اومدی...
&جانم...ا/ت؟؟
+اوهوم خودمم
&یا چطور کی کی کجا اصن...
-باشه حالا برات تعریف میکنیم
&بچه از کجا بود...یااا ...
+بیا بشین خو
جویی رفت لبباش رو عوض کردو اومد نشست پیشمون..
.
.
.
استایل ه سو(اسلاید دوم)
استایل ا/ت(اسلاید سوم)
استایل نامجون(اسلاید چهارم)
۷.۳k
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.