*love story*PT9
هه سو اومد کنار منو گفت
^مامانی...این خانومه کیه؟
+خاله جویی
^اهان...سلام خاله جویی
&سلام قشنگم
&نامجونا برام تعریف کن چیشده...چرا دروغ دارم از فضولی میمیرم
نامجون شروع کرد تعریف کردن قیافه ی جویی دیدنی بود کرک و پراش فر خورده بود
&ایگو...انگار که یه رمان میشه از روی این نوشت
+چرا همه همنو میگن؟
-نمیدونم
&هه سویا...میای پیشم؟
^اله
هه سو رفت توی بغل جویی و شروع کرد باهاش حرف زدن جویی هم که ازخدا خواسته همراهیش میکرد...
*بچه ها ناهار امادست...بیاین
+الان میایم...
-خب هه سوبریم دستامونو بشوریممم
نامجون بغلش کرد و بردش دستاشو بشوره وقتی اومدن...هه سو بین منو نامجون نشست...شرروع کردیم غذا خوردن...
*پرش زمانی ساعت6عصر*
کم کم داشتیم میرفتیم از همه خداحافظی کردیم ورفتیم سوار ماشین شدیم که هه سو گفت
^بابایی میشه بلیم پارک؟
نامجون به من نگاهی انداخت منم سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم
-معلومه که میشه...
^میشه به عمو تیهونگ وجونگکوک وجیمین و شوگا و هوسوک و جین هم بگی بیان
+چطور اسمارو حفظ کرد...من هنوز نمیتونم اینقدر روون بگم(خنده)
-چراکه نه حتما
+نامجونا مشکلی نداری من به چان یونگ هم زنگ بزنم؟
-نه اوکیه...تهیونگم به کراشش میرسه...
+واتتتت...
-تهیونگ روی چان یونگ کراش داره
+کی بهت گفت؟
-ئیشب بهم پیام داد و بهم گفت
+اهان
من به چان یونگ زنگ زدم...نامجونم به پسرا وقتی قطع کرد حرکت کردیم سمت پارکی که مورد نظرمون بود وقتی رسیدیم دیدیم جونگکوک و هوسوک رسیده بودن از ماشین پیاده شدیم که هه سوپ با دو رفت سمت هوسوک
^عمو هوشوک
=سلام پتنچه بیا بالا...
هوسوک هه سو رو بغل کرد...
+سلام...بقیه یه بچه ها نیومدن؟
%سلام هندسامتون اومد...
×هلوو..
÷خیلی دوستون داشتم که اومدم...یونو
#خیلی تلاش کردم زود برسم
&هوفیی دیر نکردم که
چانیونگ وقتی هه سو رو بغل هوسوک دید چشماش و ریز کرد و گفت
&بچه برای کدومتونه؟
%ا/ت
&هوم...ا/ت کی
+دیگه نای تعریف کردن داشتان رو ندارم از دیشب تا الان حدود بیس با تعریف کردم
÷خب کوتذه مفید و مختصر براش بگو...به سرپرستی گرفتنش
&اهان...خب حله
+حیح
هوسوک هه سو رو گذاشت زمین که جونگکوک دستش رو گرفت و دست در دست هم داشتن باهم راه میرتن یعن همه باهم داشتیم داه میرفیتم البته تهیونگو چان یونگ یکم عقب تر از ما راه میرفتن همینجوری راه میرفتیم و حرف میزدیم که هه سوچشمش خورد به زمین بازی
^مامانی میشه بلیم توی زمین بازی؟
به بچه ها نگاه کردم همشون سرشون رو به معنی تایید برام تکون دادن که جیمین گفت
×معلومه که میشه هه سوخانم بیا بریم
نامجون پوزخندی زد و گفت
-احساس میکنم احساس پدری شماها برای هه سوبیشتر از منه
یدونه زدم به بازوشو..
+یاا(خنده)
دنبال جمینو هه سو رفتیم توی زمین بازی هممون باهم رفتیم روی نیمکت هایی که اونجا بود نشستیم که دیدیم جیمین هم داره باهه سو سرسره بازی میکنه هممون خندیدیم که یه مردی رو با قیافه ی خیلی اشنایی دیدم فااک اون دنههه...اومد روی یکی از نیمکت های توی زمین بازی نشست...موهامو ریختم توی صورتم و سرم و انداختم پایین که شوگا گفت
÷ا/ت حالت خوبه؟ چیشدی؟
+هیچی همون یارو که مجبور بودم به اجبار باهاش ازدواج کنم دقیقا روی نیمکت اونوری نشسته
%اووو اشکال نداره چیزی شد ماها اینجاییم...میتونی بیای بالا
سرم و اوردم بالا و داشتم با بچه ها حرف میزدم که هه سو و جیمین اومدن پیشمون از شانس بدم دن هم متوجه ی جیمین شده بود چون مثل اینکه هم دیگه رو میشناسن اومد جلو که با جیمین حالو احوالی کنه که متوجه ی من شد
^مامانی...این خانومه کیه؟
+خاله جویی
^اهان...سلام خاله جویی
&سلام قشنگم
&نامجونا برام تعریف کن چیشده...چرا دروغ دارم از فضولی میمیرم
نامجون شروع کرد تعریف کردن قیافه ی جویی دیدنی بود کرک و پراش فر خورده بود
&ایگو...انگار که یه رمان میشه از روی این نوشت
+چرا همه همنو میگن؟
-نمیدونم
&هه سویا...میای پیشم؟
^اله
هه سو رفت توی بغل جویی و شروع کرد باهاش حرف زدن جویی هم که ازخدا خواسته همراهیش میکرد...
*بچه ها ناهار امادست...بیاین
+الان میایم...
-خب هه سوبریم دستامونو بشوریممم
نامجون بغلش کرد و بردش دستاشو بشوره وقتی اومدن...هه سو بین منو نامجون نشست...شرروع کردیم غذا خوردن...
*پرش زمانی ساعت6عصر*
کم کم داشتیم میرفتیم از همه خداحافظی کردیم ورفتیم سوار ماشین شدیم که هه سو گفت
^بابایی میشه بلیم پارک؟
نامجون به من نگاهی انداخت منم سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم
-معلومه که میشه...
^میشه به عمو تیهونگ وجونگکوک وجیمین و شوگا و هوسوک و جین هم بگی بیان
+چطور اسمارو حفظ کرد...من هنوز نمیتونم اینقدر روون بگم(خنده)
-چراکه نه حتما
+نامجونا مشکلی نداری من به چان یونگ هم زنگ بزنم؟
-نه اوکیه...تهیونگم به کراشش میرسه...
+واتتتت...
-تهیونگ روی چان یونگ کراش داره
+کی بهت گفت؟
-ئیشب بهم پیام داد و بهم گفت
+اهان
من به چان یونگ زنگ زدم...نامجونم به پسرا وقتی قطع کرد حرکت کردیم سمت پارکی که مورد نظرمون بود وقتی رسیدیم دیدیم جونگکوک و هوسوک رسیده بودن از ماشین پیاده شدیم که هه سوپ با دو رفت سمت هوسوک
^عمو هوشوک
=سلام پتنچه بیا بالا...
هوسوک هه سو رو بغل کرد...
+سلام...بقیه یه بچه ها نیومدن؟
%سلام هندسامتون اومد...
×هلوو..
÷خیلی دوستون داشتم که اومدم...یونو
#خیلی تلاش کردم زود برسم
&هوفیی دیر نکردم که
چانیونگ وقتی هه سو رو بغل هوسوک دید چشماش و ریز کرد و گفت
&بچه برای کدومتونه؟
%ا/ت
&هوم...ا/ت کی
+دیگه نای تعریف کردن داشتان رو ندارم از دیشب تا الان حدود بیس با تعریف کردم
÷خب کوتذه مفید و مختصر براش بگو...به سرپرستی گرفتنش
&اهان...خب حله
+حیح
هوسوک هه سو رو گذاشت زمین که جونگکوک دستش رو گرفت و دست در دست هم داشتن باهم راه میرتن یعن همه باهم داشتیم داه میرفیتم البته تهیونگو چان یونگ یکم عقب تر از ما راه میرفتن همینجوری راه میرفتیم و حرف میزدیم که هه سوچشمش خورد به زمین بازی
^مامانی میشه بلیم توی زمین بازی؟
به بچه ها نگاه کردم همشون سرشون رو به معنی تایید برام تکون دادن که جیمین گفت
×معلومه که میشه هه سوخانم بیا بریم
نامجون پوزخندی زد و گفت
-احساس میکنم احساس پدری شماها برای هه سوبیشتر از منه
یدونه زدم به بازوشو..
+یاا(خنده)
دنبال جمینو هه سو رفتیم توی زمین بازی هممون باهم رفتیم روی نیمکت هایی که اونجا بود نشستیم که دیدیم جیمین هم داره باهه سو سرسره بازی میکنه هممون خندیدیم که یه مردی رو با قیافه ی خیلی اشنایی دیدم فااک اون دنههه...اومد روی یکی از نیمکت های توی زمین بازی نشست...موهامو ریختم توی صورتم و سرم و انداختم پایین که شوگا گفت
÷ا/ت حالت خوبه؟ چیشدی؟
+هیچی همون یارو که مجبور بودم به اجبار باهاش ازدواج کنم دقیقا روی نیمکت اونوری نشسته
%اووو اشکال نداره چیزی شد ماها اینجاییم...میتونی بیای بالا
سرم و اوردم بالا و داشتم با بچه ها حرف میزدم که هه سو و جیمین اومدن پیشمون از شانس بدم دن هم متوجه ی جیمین شده بود چون مثل اینکه هم دیگه رو میشناسن اومد جلو که با جیمین حالو احوالی کنه که متوجه ی من شد
۶.۴k
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.