Hannah

¹³⁸⁹ مهر روز ²⁸ ساعت ¹⁰:³⁰ صبح
دختر یه خانواده
یکم این داستان خاص و عجیبه
هرکسی باورش نمیکنه
قابل باور هست ولی اونقدر غمگینه که مغزت قبول نمیکنه
.
.
.
همچی براش فراهم بود، ولی یه چیزی باعث ناراحتیش بود
اون یه تیکه از قلبش وجود نداشت
نه اینکه قلبش یه تیکه نداره
نه!
قلب اون خالی از احساسات بود
عشق رو حس میکرد و دریافتش میکرد
ولی با این حال نمیدونست عشق واقعی چیه
همین باعث میشد به درد تیغ عادت کنه، هرموقع ناراحت و عصبانی میشد یا اضطراب میگرفت نوبت یه خراش جدید روی دستش بود از ¹¹ سالگی شروع کرد تا ¹⁵ سالگی براش عادی بود طوری که دیگه دردشم نمیومد
هیچکس نمیدونست چرا؟ چیشده؟ هرموقع خانوادش ازش میپرسیدن با یه لبخند سرد بهشون جواب میداد


داستان زندگی من
[پارک هانا]
دیدگاه ها (۰)

¹⁷پارت²my month

پارت³ I have permission

²پارتI have permission

Under the moonlight 2 P8دو نفره خودشونو لای پتو کرده بودن و ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط