P3
P3
*فردای اون روز
جیکی:خب..آماده اید؟
همه:بله قربان!
جیکی:همونطور که میدونید این یه مسافرت برای خوش گذرونی نیست..میریم اونجا ممکنه هرکسی حتی خود من کشته بشم..هیچی معلوم نیست..پس باری هرچیزی آماده باشید
امیلیا:قربان!...چیزی همراهمون نیاریم؟
جیکی:نه..تو ماشین براتون توضیح میدم..بریم
سوار ماشین شدن و ماشین شروع کرد به حرکت
جیکی:خب..خوش گوش کنید..دو بار تکرار نمیکنم..اونجا به یه مهمونی میریم..همتون باید زیر لباس هایی که بهتون میدم ابزار جنگ داشته باشید..چند نفری هستن که باید اونارو تحت نظر بگیریم..خوب حواستون باشه چجوری با هم هماهنگ میشید..
بعد از رسیدن به اونجا،جئون به هرکدوم یه دست لباس داد تا بپوشن
*اسلاید ها اول مینسو بعد امیلیا بعد جی بنگ
همه وارد شدن..اونجا شلوغ بود اما اونا میدونستن کی هدفه
همه کاملا حواسشون رو جمع کرده بودن اما هنوز هدف نیومده بود.خبر رسیده بود که اخرای مهمونی میرسه..جئون بهشون گفت که از مهمونی لذت ببرن ولی گاردشون رو پایین نیارن.
حالا یک ساعت گذشته بود..امیلیا و بنگ داشتن حالشو میبردن😐 ولی مینسو انگار منتظر بود..خیلی جدی وایساده بود و به مردمنگاه میکرد.. تو نگاهش..کمی حسرت هم بود..جئون رفت پیشش
جیکی:چرا مثل بقیه خوش نمیگذرونی؟
مینسو:من بروی خوش گذرونی اینجا نیستم!
جیکی:جدیتت رو تحسین میکنم..اما معلوم نیست دیگه به یه همچین جایی بیای یا نه..
مینسو:مهم نیست..به هرحال..خیلی از جاهای شلوغ هم خوشم نمیاد
جیکی:عادی نیست که انقد شبیه منی..منم اون وقتا اینجوری بود..
مینسو:الان پشیمونی؟
جیکی:نمیدونم...ولی فک کنم یه ردی از پشیمونی تو وجودم هست..راستی..این لباس خیلی بهت میاد
مینوسو:ممنونم قربان
با گفتن کلمه قربان بهش یادآوری کرد که اونا دوست نیستن..حتی به هم نزدیک هم نیستن..
بالاخره سوژه رسید..از وقتی که یارو اومده بود اونجا..چشمش رو از روی مینسو بر نداشته بود..پس حالا مینسو باید حرکتی میزد
با لبخند جلو رفت..انگار که واسش هیچی نبود..نزدیک مرد شد..
مینسو:سلام..خب..من..ازتون خوشم اومده.. افتخار آشنایی میدین؟
_:البته..بیا بریم اون ور..اینجا خیلی شلوغه(این امیره هاا😂)
مینسو:اوکی..مشکلی نیست..بریم
داخل یکی از اتاقا رفتن..مرد کم کم بهش نزدیک شد..جئون داشت همه جیز رو چک میکرد..یارو سرشو تو گردن مینسو فرو برد و نفس میکشید.. نفس های گرمش داشت حال میسنو رو بهم میزد..دیگه تحمل نکرد..چاقو رو در اورد و درست زد به شاهرگ اون مرد..و از اونجا خارج شد..خوش شانس بود که رنگ لباسش قرمز بود..رد خون دید نداشت..برگشت پیش جئون..
مینسو:ماموریت انجام شد قربان!
جیکی:خسته نباشی..ولی هنوز مونده
ادامه در کامنت
*فردای اون روز
جیکی:خب..آماده اید؟
همه:بله قربان!
جیکی:همونطور که میدونید این یه مسافرت برای خوش گذرونی نیست..میریم اونجا ممکنه هرکسی حتی خود من کشته بشم..هیچی معلوم نیست..پس باری هرچیزی آماده باشید
امیلیا:قربان!...چیزی همراهمون نیاریم؟
جیکی:نه..تو ماشین براتون توضیح میدم..بریم
سوار ماشین شدن و ماشین شروع کرد به حرکت
جیکی:خب..خوش گوش کنید..دو بار تکرار نمیکنم..اونجا به یه مهمونی میریم..همتون باید زیر لباس هایی که بهتون میدم ابزار جنگ داشته باشید..چند نفری هستن که باید اونارو تحت نظر بگیریم..خوب حواستون باشه چجوری با هم هماهنگ میشید..
بعد از رسیدن به اونجا،جئون به هرکدوم یه دست لباس داد تا بپوشن
*اسلاید ها اول مینسو بعد امیلیا بعد جی بنگ
همه وارد شدن..اونجا شلوغ بود اما اونا میدونستن کی هدفه
همه کاملا حواسشون رو جمع کرده بودن اما هنوز هدف نیومده بود.خبر رسیده بود که اخرای مهمونی میرسه..جئون بهشون گفت که از مهمونی لذت ببرن ولی گاردشون رو پایین نیارن.
حالا یک ساعت گذشته بود..امیلیا و بنگ داشتن حالشو میبردن😐 ولی مینسو انگار منتظر بود..خیلی جدی وایساده بود و به مردمنگاه میکرد.. تو نگاهش..کمی حسرت هم بود..جئون رفت پیشش
جیکی:چرا مثل بقیه خوش نمیگذرونی؟
مینسو:من بروی خوش گذرونی اینجا نیستم!
جیکی:جدیتت رو تحسین میکنم..اما معلوم نیست دیگه به یه همچین جایی بیای یا نه..
مینسو:مهم نیست..به هرحال..خیلی از جاهای شلوغ هم خوشم نمیاد
جیکی:عادی نیست که انقد شبیه منی..منم اون وقتا اینجوری بود..
مینسو:الان پشیمونی؟
جیکی:نمیدونم...ولی فک کنم یه ردی از پشیمونی تو وجودم هست..راستی..این لباس خیلی بهت میاد
مینوسو:ممنونم قربان
با گفتن کلمه قربان بهش یادآوری کرد که اونا دوست نیستن..حتی به هم نزدیک هم نیستن..
بالاخره سوژه رسید..از وقتی که یارو اومده بود اونجا..چشمش رو از روی مینسو بر نداشته بود..پس حالا مینسو باید حرکتی میزد
با لبخند جلو رفت..انگار که واسش هیچی نبود..نزدیک مرد شد..
مینسو:سلام..خب..من..ازتون خوشم اومده.. افتخار آشنایی میدین؟
_:البته..بیا بریم اون ور..اینجا خیلی شلوغه(این امیره هاا😂)
مینسو:اوکی..مشکلی نیست..بریم
داخل یکی از اتاقا رفتن..مرد کم کم بهش نزدیک شد..جئون داشت همه جیز رو چک میکرد..یارو سرشو تو گردن مینسو فرو برد و نفس میکشید.. نفس های گرمش داشت حال میسنو رو بهم میزد..دیگه تحمل نکرد..چاقو رو در اورد و درست زد به شاهرگ اون مرد..و از اونجا خارج شد..خوش شانس بود که رنگ لباسش قرمز بود..رد خون دید نداشت..برگشت پیش جئون..
مینسو:ماموریت انجام شد قربان!
جیکی:خسته نباشی..ولی هنوز مونده
ادامه در کامنت
۲۶۰
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.