پایان نیافتنی
پایان نیافتنی
۱۲
تهیونگ
بلخره اون دوتا بچه رفتن...
و یه پسر کوچولو موند...
سرشو انداخته بود پایین...
دستمو بردم سمت صورتش...و بعد از چند ثانیه مکث...لب هاشو نوازش کردم...
با برخورد دستم به لبش دلم لرزید و بیشتر اونو خواست...
چونشو گرفتم و اوردم بالا...
با هم که چشم تو چشم شدیم دیگه طاقتم تموم شد و بازوشو گرفتم و کشیدمش توی بغلم...
لرزید...مثل قبلا...
سرمو کردم توی گردنش و بو کشیدمش...
بوسه ای کوچیک گذاشتم روی گردن و بعد روی لاله ی گوشش و آروم زمزمه کردم...
پسرکم چطوره؟
چیزی نگفت اما محکم بغلم کرد...
همینه... اون هنوز مال من بود...
قلب کوچیکش تند میزد...
از خودم جداش کردم و بعد نگاه دوباره ای به چشم هاش بوسه ای روی لب هاش گذاشتم و گفتم. بهتره زود تر بریم تا اینجا اتفاقی نیوفتاده...
دستشو گرفتم و کشیدم و بردمش سمت جایی که همه ایستاده بودن اما لحظه ای متوقف شد...
کوک
من چقدر احمق بودم که فکر میکردم اون دلتنگم نیست...اون هنوز همونه...
و منم هنوز همون با هر لمس اون دوباره بدنم واکنش نشون میده...
با تلفظ پسرکم مطمئن شدم اون هنوز منو مال خودش میدونه...
چیزی نگفتم و فقط محکم بغلش کردم...
بعد از دقایقی خواست ببردمون ک ایستادم...
دوباره ترس توی وجودم افتاد...
ن...نکنه دوباره جداشون کنن...ا...آره ایندفعه دیگه نمیتونم حتی ببینمش...
تهیونگ. چرا ایستادی قلبم...هوم...
بهش نگاه نا مطمئنی انداختم ولی بلخره دهنم رو باز کردم و گفتم. نه تهیونگ...دوباره جدامون میکنن...نمیشه باهم بریم...
لبخندی زد و آروم بغلم کرد و گفت. چرا میترسی هویج...هوم؟...دیگه نمیشه...دیگه بزرگ شدیم و قوی دیدی که دوباره برگشتیم اونم به دست خودشون...نترس و با من بیا...
و بعد محکم تر دستمو گرفت...و باز هم من تسلیم حرف های اون که میشد صد بار بهش تکیه و اطمینان کرد پس چرا...من به مکان امنم اعتماد نکنم...لبخندی زدم و گفتم پس...ب...بریم...
دستم رو بوسید و بردم تا وارد شدیم سالن توی شک فرو رفت...
همه برگشتن سمت ما...و تعجب توی نگاهشون بود...
بعضی تعجب...بعضی تاسف...بعضی خوشحالی و بعضی هم عصبی...
ولی هیچکدوم مانعمون نبود...مگه نه...
که تهیونگ برگشت و نگاهی بهم انداخت لبخندی زد و آروم گفت. آماده ای؟
چشمامو به معنای تایید بستم...
و بعد آروم رفتیم سمت جایی که خانوادهها بودن...
کمکم پچ پچ ها شروع شد...
مهم بود؟...قطعا نه...
پدر تهیونگ اومد
گفت. خوش اومدید پسر ها...
پدر تهیونگ یعنی عموی من اکثرا حق رو به ما میداد...و هردومون رو محکم بغل کرد
۱۲
تهیونگ
بلخره اون دوتا بچه رفتن...
و یه پسر کوچولو موند...
سرشو انداخته بود پایین...
دستمو بردم سمت صورتش...و بعد از چند ثانیه مکث...لب هاشو نوازش کردم...
با برخورد دستم به لبش دلم لرزید و بیشتر اونو خواست...
چونشو گرفتم و اوردم بالا...
با هم که چشم تو چشم شدیم دیگه طاقتم تموم شد و بازوشو گرفتم و کشیدمش توی بغلم...
لرزید...مثل قبلا...
سرمو کردم توی گردنش و بو کشیدمش...
بوسه ای کوچیک گذاشتم روی گردن و بعد روی لاله ی گوشش و آروم زمزمه کردم...
پسرکم چطوره؟
چیزی نگفت اما محکم بغلم کرد...
همینه... اون هنوز مال من بود...
قلب کوچیکش تند میزد...
از خودم جداش کردم و بعد نگاه دوباره ای به چشم هاش بوسه ای روی لب هاش گذاشتم و گفتم. بهتره زود تر بریم تا اینجا اتفاقی نیوفتاده...
دستشو گرفتم و کشیدم و بردمش سمت جایی که همه ایستاده بودن اما لحظه ای متوقف شد...
کوک
من چقدر احمق بودم که فکر میکردم اون دلتنگم نیست...اون هنوز همونه...
و منم هنوز همون با هر لمس اون دوباره بدنم واکنش نشون میده...
با تلفظ پسرکم مطمئن شدم اون هنوز منو مال خودش میدونه...
چیزی نگفتم و فقط محکم بغلش کردم...
بعد از دقایقی خواست ببردمون ک ایستادم...
دوباره ترس توی وجودم افتاد...
ن...نکنه دوباره جداشون کنن...ا...آره ایندفعه دیگه نمیتونم حتی ببینمش...
تهیونگ. چرا ایستادی قلبم...هوم...
بهش نگاه نا مطمئنی انداختم ولی بلخره دهنم رو باز کردم و گفتم. نه تهیونگ...دوباره جدامون میکنن...نمیشه باهم بریم...
لبخندی زد و آروم بغلم کرد و گفت. چرا میترسی هویج...هوم؟...دیگه نمیشه...دیگه بزرگ شدیم و قوی دیدی که دوباره برگشتیم اونم به دست خودشون...نترس و با من بیا...
و بعد محکم تر دستمو گرفت...و باز هم من تسلیم حرف های اون که میشد صد بار بهش تکیه و اطمینان کرد پس چرا...من به مکان امنم اعتماد نکنم...لبخندی زدم و گفتم پس...ب...بریم...
دستم رو بوسید و بردم تا وارد شدیم سالن توی شک فرو رفت...
همه برگشتن سمت ما...و تعجب توی نگاهشون بود...
بعضی تعجب...بعضی تاسف...بعضی خوشحالی و بعضی هم عصبی...
ولی هیچکدوم مانعمون نبود...مگه نه...
که تهیونگ برگشت و نگاهی بهم انداخت لبخندی زد و آروم گفت. آماده ای؟
چشمامو به معنای تایید بستم...
و بعد آروم رفتیم سمت جایی که خانوادهها بودن...
کمکم پچ پچ ها شروع شد...
مهم بود؟...قطعا نه...
پدر تهیونگ اومد
گفت. خوش اومدید پسر ها...
پدر تهیونگ یعنی عموی من اکثرا حق رو به ما میداد...و هردومون رو محکم بغل کرد
۳.۹k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.