پارت ۲۵...
عشق ممنوعه...
شوگا :
انقد آبجو خورده بود از خال رفت تهکوک هم رفتن پلی جیمین چیزی نفهمید بغلش کرد و گذاشتمش تو ماشین و سوجی هم باهامون اومد .
خونه :
شوگا : فردا شرکت میای؟
سوجی : اره مگه فردا با تهکوک قرار نداری تو شرکت ؟
شوگا : خوبه .
سوجی : چی خوبه؟
شوگا : هیچی هیچی شب بخیر .
سوجی : شب خوش .
حسابی سر کیف بودم اونجوری که تهکوک اومدن فک نکنم دیگه حتی نگاهش کنن 😁.
کوک : قرارداد رو لغو کنیم؟
تهیونگ : اصلا .
کوک : چرا؟
تهیونگ : میخواد بازی کنه پس ما هم بازی میکنیم.
کوک : من که از خدامه.
تهیونگ : اوهوم .
صبح :
سوجی : هوی پاشو .
جیمین : با سردرد شدید بیدار شدم ، گمشو بیرون .
سوجی : خونه داداشمه 😒.
جیمین : به کتفم .
پا شدم رفتم صورتمو شستم که کبودی های روی گردنمو دیدم و یه چیزایی یادم اومد . وای آخه احمق این چه کاری بود کردی رفتی به شوگا گفتی بیا منو بکن ! هر بلایی سرم بیارن هم دیگه آبجو نمیخورم 🤦🏻.
شوگا : جیمین بیدار شد لباسشو پوشید و گفت بریم .
جیمین : بریم.
سوجی : بریم .
تهیونگ : راه افتادیم سمت شرکت باید یه سری مقررات رو برای شکرت میزاشتیم .
کوک : تهیونگ خوبی؟
تهیونگ : اره چطور؟
کوک : هیچی!
جیمین : رسیدیم رفتیم تو دفتر سوجی نشست و شوگا هم نشست به خاطر کبودی های گردنم دستمال گردن انداخته بودم که معلوم نشه . نمیدونستم چیکار کنم یعنی کوک به تهیونگ گفته که من کیم؟ تو همین فکرها بودم که دیدم اومدن و دارن منو نگاه میکنن .
جیمین : هه ببخشید حواسم نبود .
تهکوک : رفتیم تو جیمین تو فکر بود ، نفهمید ما رفتیم که سوجی صداش کرد و بعد از سلام و اینا نشستیم داشتیم حرف میزدیم که شوگا گفت قهوه بیارن .
سوجی : داشتم قهوه میخوردم که یاد دیشب افتادم . ینی براشون مهم نیست ؟
شایدم دارن وانمود میکنن.
دستمو انداختم دور گردن جیمین جوری که دستمال گردنش باز بشه و اونم حواسش نبود .
شوگا : باز این شروع کرد ، البته برای حرص دادن اونا خوبه .
کوک....
شوگا :
انقد آبجو خورده بود از خال رفت تهکوک هم رفتن پلی جیمین چیزی نفهمید بغلش کرد و گذاشتمش تو ماشین و سوجی هم باهامون اومد .
خونه :
شوگا : فردا شرکت میای؟
سوجی : اره مگه فردا با تهکوک قرار نداری تو شرکت ؟
شوگا : خوبه .
سوجی : چی خوبه؟
شوگا : هیچی هیچی شب بخیر .
سوجی : شب خوش .
حسابی سر کیف بودم اونجوری که تهکوک اومدن فک نکنم دیگه حتی نگاهش کنن 😁.
کوک : قرارداد رو لغو کنیم؟
تهیونگ : اصلا .
کوک : چرا؟
تهیونگ : میخواد بازی کنه پس ما هم بازی میکنیم.
کوک : من که از خدامه.
تهیونگ : اوهوم .
صبح :
سوجی : هوی پاشو .
جیمین : با سردرد شدید بیدار شدم ، گمشو بیرون .
سوجی : خونه داداشمه 😒.
جیمین : به کتفم .
پا شدم رفتم صورتمو شستم که کبودی های روی گردنمو دیدم و یه چیزایی یادم اومد . وای آخه احمق این چه کاری بود کردی رفتی به شوگا گفتی بیا منو بکن ! هر بلایی سرم بیارن هم دیگه آبجو نمیخورم 🤦🏻.
شوگا : جیمین بیدار شد لباسشو پوشید و گفت بریم .
جیمین : بریم.
سوجی : بریم .
تهیونگ : راه افتادیم سمت شرکت باید یه سری مقررات رو برای شکرت میزاشتیم .
کوک : تهیونگ خوبی؟
تهیونگ : اره چطور؟
کوک : هیچی!
جیمین : رسیدیم رفتیم تو دفتر سوجی نشست و شوگا هم نشست به خاطر کبودی های گردنم دستمال گردن انداخته بودم که معلوم نشه . نمیدونستم چیکار کنم یعنی کوک به تهیونگ گفته که من کیم؟ تو همین فکرها بودم که دیدم اومدن و دارن منو نگاه میکنن .
جیمین : هه ببخشید حواسم نبود .
تهکوک : رفتیم تو جیمین تو فکر بود ، نفهمید ما رفتیم که سوجی صداش کرد و بعد از سلام و اینا نشستیم داشتیم حرف میزدیم که شوگا گفت قهوه بیارن .
سوجی : داشتم قهوه میخوردم که یاد دیشب افتادم . ینی براشون مهم نیست ؟
شایدم دارن وانمود میکنن.
دستمو انداختم دور گردن جیمین جوری که دستمال گردنش باز بشه و اونم حواسش نبود .
شوگا : باز این شروع کرد ، البته برای حرص دادن اونا خوبه .
کوک....
۴.۴k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.