عشق باطعم تلخ part58
#عشق_باطعم_تلخ #part58
با تعجب بهش خیره شدم، دلمشور میزد که چی الآن میپرسه، با تردید جواب دادم:
- بله، حتماً
خیره شد توی چشمهام.
- تو جوابت چیه؟ جواب خودت، پرهام رو میخواهی؟
یهو حس عجیبی کل وجودم رو گرفت یه حس نامهفوم...
نمیدونستم جوابش رو چی بدم؟! داشتم با احساسات این خانواده بازی میکردم؛ اما چیکار میکردم اگه بگم نه، همه چی تموم میشه و دوباره مجبورم با کیوان باشم، سعی کردم آروم باشم سرم رو انداختم پایین...
- پس جوابت بلهست، حالا میتونم به جرأت بگم هرجور شده کاری میکنم بهم برسید.
با صدای در برگشت طرف در و با حالت شوخی گفت:
- بیا داخل خروس بی محل.
در باز شد و پرهام وارد شد، این پرهام خلوچلم هست من نمیدونستم؟!
مامانش لبخندی زد...
- آقای دوماد طاقت نیاوردی؟
پرهام خیره بود، بهم حتی یکم جهت نگاهش رو تغییر نمیداد، همینطور که خیره بود بهم لب باز کرد.
- سلام عزیزم صبح بخیر.
جوابش رو دادم، دوتامون بهم هم نگاه میکردیم با صدای خنده مامان پرهام برگشتیم، طرفش...
- خب من دیگه برم، دوتا عاشق رو تنها بزارم.
پرهام اومد نزدیکم وایستاد، سرش رو یکم نزدیک گوشم کرد.
- خوبی عشقم جانم؟
توی شوک رفتم، یه جوری گفت، انگار خودم رو با این حرفش باختم، تنفسم رفت روی پنجاه...
تا حالا از این حسها نداشتم؛ پریا خانم با ذوق به دوتامون نگاه میکرد، زیر لب گفت:
- الهی خوشبخت شید، چشم حسودهاتون کور.
به سمت در رفت تا آخرین لحظه که خواست از خونه بره بیرون، خیره بود به دوتامون.
بعد از رفتنش پرهام رفت سمت اتاق و همزمان گفت:
- داشتم جلوی مامان نقش بازی میکردم، امیدوارم متوجه شده باشی.
وارد اتاق شد و چون در باز بود منم میتونستم ببینمش، در کمد رو باز کرد تیشرتش رو برداشت.
- ممنون بابت جمع و جور کردن لباسهام.
در اتاق رو بست، خب حتماً میخواد بره جایی، چون امروز تعطیل بود.
منم دیگه باید برم خونه خودمون، اینجا معذب بودم.
بعد از چند دقیقه با تیشرت آبی ورزشی اومد، بیرون یه کیف هم دستش بود.
- من میرم باشگاه توهم برو پیش مامان که تنها نباشی.
به سمت در رفت.
- میشه من و برسونی خونه؟
از حرکت وایستاد برگشت طرفم.
- خیر، بعد باشگاه باهم میریم.
- آخه...
پرید وسط حرفم...
ادامه در کامنت•••
با تعجب بهش خیره شدم، دلمشور میزد که چی الآن میپرسه، با تردید جواب دادم:
- بله، حتماً
خیره شد توی چشمهام.
- تو جوابت چیه؟ جواب خودت، پرهام رو میخواهی؟
یهو حس عجیبی کل وجودم رو گرفت یه حس نامهفوم...
نمیدونستم جوابش رو چی بدم؟! داشتم با احساسات این خانواده بازی میکردم؛ اما چیکار میکردم اگه بگم نه، همه چی تموم میشه و دوباره مجبورم با کیوان باشم، سعی کردم آروم باشم سرم رو انداختم پایین...
- پس جوابت بلهست، حالا میتونم به جرأت بگم هرجور شده کاری میکنم بهم برسید.
با صدای در برگشت طرف در و با حالت شوخی گفت:
- بیا داخل خروس بی محل.
در باز شد و پرهام وارد شد، این پرهام خلوچلم هست من نمیدونستم؟!
مامانش لبخندی زد...
- آقای دوماد طاقت نیاوردی؟
پرهام خیره بود، بهم حتی یکم جهت نگاهش رو تغییر نمیداد، همینطور که خیره بود بهم لب باز کرد.
- سلام عزیزم صبح بخیر.
جوابش رو دادم، دوتامون بهم هم نگاه میکردیم با صدای خنده مامان پرهام برگشتیم، طرفش...
- خب من دیگه برم، دوتا عاشق رو تنها بزارم.
پرهام اومد نزدیکم وایستاد، سرش رو یکم نزدیک گوشم کرد.
- خوبی عشقم جانم؟
توی شوک رفتم، یه جوری گفت، انگار خودم رو با این حرفش باختم، تنفسم رفت روی پنجاه...
تا حالا از این حسها نداشتم؛ پریا خانم با ذوق به دوتامون نگاه میکرد، زیر لب گفت:
- الهی خوشبخت شید، چشم حسودهاتون کور.
به سمت در رفت تا آخرین لحظه که خواست از خونه بره بیرون، خیره بود به دوتامون.
بعد از رفتنش پرهام رفت سمت اتاق و همزمان گفت:
- داشتم جلوی مامان نقش بازی میکردم، امیدوارم متوجه شده باشی.
وارد اتاق شد و چون در باز بود منم میتونستم ببینمش، در کمد رو باز کرد تیشرتش رو برداشت.
- ممنون بابت جمع و جور کردن لباسهام.
در اتاق رو بست، خب حتماً میخواد بره جایی، چون امروز تعطیل بود.
منم دیگه باید برم خونه خودمون، اینجا معذب بودم.
بعد از چند دقیقه با تیشرت آبی ورزشی اومد، بیرون یه کیف هم دستش بود.
- من میرم باشگاه توهم برو پیش مامان که تنها نباشی.
به سمت در رفت.
- میشه من و برسونی خونه؟
از حرکت وایستاد برگشت طرفم.
- خیر، بعد باشگاه باهم میریم.
- آخه...
پرید وسط حرفم...
ادامه در کامنت•••
۵.۱k
۲۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.