عشق باطعم تلخ part57
#عشق_باطعم_تلخ #part57
با صدای تلفن از خواب بیدار شدم اول با دیدن اتاق جدید جا خوردم بعد تازه فهمیدم خونه پرهامم، اول صبحی مغزم کار نمیکنه.
از روی تخت بلند شدم، خداروشکر از نور مستقیم خورشید خبری نبود اینقدر دلم براش تنگ شده، ای کاش الان توی چشمهام بود، خل نیستم خب بهش عادت کردم!
با سرعت رفتم توی پذیرایی حالا اینور بگرد، اونرو بگرد خلاصه بعد کلی جون کندن تلفن رو کنار تلویزیون پیداش کردم، خیلی خنگ شده بودم زیر مبل رو گشتم ولی نزدیک تلویزیون نرفته بودم.
نفسی فوت کردم، گوشی رو برداشتم.
- بله؟
هیچ صدایی نمیاومد فقط صدای دم و باز نفس کشیدن؛ یه لحظه ترس وجودم رو گرفت.
- شما؟
صدای خانمی بود اینبار من لال شدم، ولی عحب آدمی خودش زنگ زده میپرسه شما!
جوابی ندادم که دوباره پرسید:
- پرسیدم شما؟
حالا چی بگم بهش؟! نکنه نامزدی، رلی چیزی پرهام باشه، یه چیزی بهش بگم اونم ول پرهام رو کنه، پرهام دیوونه شه، معتاد شه، خودکشی کنه از این دیونه هیچ کاری بعید نیست!
از طرز فکر و دیوونگیم خندهم گرفته بود، بدبختیشم این بود جواب این خانم رو رو چی بدم؟ بیتوجه به کنجکاوی دختر گوشی رو گذاشتم؛ اوخیش خب به من چه خودِ پرهام جوابش رو بده!
به ساعت دیواری نگاهی کردم، اوه ساعت پنج بود! چرا من خوابم کافی شده؟ مگه داریم! اصلاً این دختر این موقع چه مرگش زنگ زده؟! صدای تلفن بدجور روی مخم بود، سیم رو کشیدم دستهام رو بهم کوبیدم حالا شد، تا جون داری زنگ بزن خانم خوشگل.
به سمت اتاق رفتم الان چه غلطی بکنم؟!
یکم رو تخت نشستم و توی افکاراتم غرق شدم؛ نمیشد همینجوری صبر کنم، ببینم چی میشه باید یه کاری میکردم؛ ولی چی کار؟ حس و حال فضولیم نداشتم، این قدر کلافه شده بودم، خودم و انداختم رو تخت دوباره خوابم برد.
حس کردم یکی کنارم نشسته دستمو گرفته گرمای دستهاش رو حس میکردم، هام رو با ترس باز کردم.
- نترس، منم.
با دیدن مامان پرهام خیلیم راحت شد،کشقوسی به بدنم دادم، بلند شدم و روی تخت نشستم.
- کلید داشتم اومدم صبحونهتو آوردم، گفتم بیام ببینم خوابی که با دیدنت دلم خواست بیام نگات کنم.
ادامه در کامنت•••
با صدای تلفن از خواب بیدار شدم اول با دیدن اتاق جدید جا خوردم بعد تازه فهمیدم خونه پرهامم، اول صبحی مغزم کار نمیکنه.
از روی تخت بلند شدم، خداروشکر از نور مستقیم خورشید خبری نبود اینقدر دلم براش تنگ شده، ای کاش الان توی چشمهام بود، خل نیستم خب بهش عادت کردم!
با سرعت رفتم توی پذیرایی حالا اینور بگرد، اونرو بگرد خلاصه بعد کلی جون کندن تلفن رو کنار تلویزیون پیداش کردم، خیلی خنگ شده بودم زیر مبل رو گشتم ولی نزدیک تلویزیون نرفته بودم.
نفسی فوت کردم، گوشی رو برداشتم.
- بله؟
هیچ صدایی نمیاومد فقط صدای دم و باز نفس کشیدن؛ یه لحظه ترس وجودم رو گرفت.
- شما؟
صدای خانمی بود اینبار من لال شدم، ولی عحب آدمی خودش زنگ زده میپرسه شما!
جوابی ندادم که دوباره پرسید:
- پرسیدم شما؟
حالا چی بگم بهش؟! نکنه نامزدی، رلی چیزی پرهام باشه، یه چیزی بهش بگم اونم ول پرهام رو کنه، پرهام دیوونه شه، معتاد شه، خودکشی کنه از این دیونه هیچ کاری بعید نیست!
از طرز فکر و دیوونگیم خندهم گرفته بود، بدبختیشم این بود جواب این خانم رو رو چی بدم؟ بیتوجه به کنجکاوی دختر گوشی رو گذاشتم؛ اوخیش خب به من چه خودِ پرهام جوابش رو بده!
به ساعت دیواری نگاهی کردم، اوه ساعت پنج بود! چرا من خوابم کافی شده؟ مگه داریم! اصلاً این دختر این موقع چه مرگش زنگ زده؟! صدای تلفن بدجور روی مخم بود، سیم رو کشیدم دستهام رو بهم کوبیدم حالا شد، تا جون داری زنگ بزن خانم خوشگل.
به سمت اتاق رفتم الان چه غلطی بکنم؟!
یکم رو تخت نشستم و توی افکاراتم غرق شدم؛ نمیشد همینجوری صبر کنم، ببینم چی میشه باید یه کاری میکردم؛ ولی چی کار؟ حس و حال فضولیم نداشتم، این قدر کلافه شده بودم، خودم و انداختم رو تخت دوباره خوابم برد.
حس کردم یکی کنارم نشسته دستمو گرفته گرمای دستهاش رو حس میکردم، هام رو با ترس باز کردم.
- نترس، منم.
با دیدن مامان پرهام خیلیم راحت شد،کشقوسی به بدنم دادم، بلند شدم و روی تخت نشستم.
- کلید داشتم اومدم صبحونهتو آوردم، گفتم بیام ببینم خوابی که با دیدنت دلم خواست بیام نگات کنم.
ادامه در کامنت•••
۱۰.۶k
۲۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.