عشق باطعم تلخ part59
#عشق_باطعم_تلخ #part59
هیچ سرگرمی نداشتم توی خونه انگار توی زندون بودم، گوشیمم همراهم نبود برای همین رفتم طبقه دوم پیش پریا خانم، اینقدر خانم مهربونی بود که روز اولی عاشقش شدم کل روز باهم نشسنیم، حرف زدیم، آشپزی کردیم، درمورد پرهام گفت؛ البته از بچهگیاش گفت، از شکستن اولین دندونش که چطور گریه میکرد وای این خاطرش خیلی باحال بود، از شیطونیهاش...
ولی برام عجیب بود از بیست سالگی به بعدش رو نگفت، نمیدونم چرا؟!
درمورد زندگی خودش آشنایی با شایان و...
- مامان پرهام ساعت چند میاد؟
نگاهی به ساعت کرد...
- امروز یک ساعتِ که دیر کرده، قبلاً زودتر میاومد.
باهم نهار رو آماده کردیم، گذاشتیم روی میز در باز شد شایان بود با پرهام...
آقاشایانم مثل پریا جون مهربون بود؛ ولی امان از پرهام خیلی تخس بود.
آقا شایان اومد و نشست و با ذوق گفت:
- به به چه غذای خوشمزهای.
پریا جون با خوشرویی جواب داد:
- نوش جونتون.
پرهام رفته بود طبقه بالا؛ ولی از وقت که اومده بود یه جوری بود همه شروع کردیم به خوردن غذا، پرهام بعد چند ثانیه اومد مجبور شد کنارم نشست،
پریا جون نگاهی بهم کرد.
- دخترم برای پرهام غذا بکش، تا خواستم کفگیر رو بردارم پرهام دستش رو برد و برداشت.
- لازم نیست.
با تعجب نگاهش میکردم که خیلی خونسرد بود، نه تنها من بلکه همه متوجه شده بودن، از رفتار عجیب پرهام.
چند قاشق خورد از غذا دست کشید.
- ممنون مامان خیلی خوشمزه بود.
یه نگاهی بهم کرد...
- غذات رو خوردی بیا بریم، خب؟
پریا خانم به اعتراض گفت:
- عروس گلمو کجا میبری؟
به سمت در رفت...
- خونه خودش.
ادامه در کامنت
هیچ سرگرمی نداشتم توی خونه انگار توی زندون بودم، گوشیمم همراهم نبود برای همین رفتم طبقه دوم پیش پریا خانم، اینقدر خانم مهربونی بود که روز اولی عاشقش شدم کل روز باهم نشسنیم، حرف زدیم، آشپزی کردیم، درمورد پرهام گفت؛ البته از بچهگیاش گفت، از شکستن اولین دندونش که چطور گریه میکرد وای این خاطرش خیلی باحال بود، از شیطونیهاش...
ولی برام عجیب بود از بیست سالگی به بعدش رو نگفت، نمیدونم چرا؟!
درمورد زندگی خودش آشنایی با شایان و...
- مامان پرهام ساعت چند میاد؟
نگاهی به ساعت کرد...
- امروز یک ساعتِ که دیر کرده، قبلاً زودتر میاومد.
باهم نهار رو آماده کردیم، گذاشتیم روی میز در باز شد شایان بود با پرهام...
آقاشایانم مثل پریا جون مهربون بود؛ ولی امان از پرهام خیلی تخس بود.
آقا شایان اومد و نشست و با ذوق گفت:
- به به چه غذای خوشمزهای.
پریا جون با خوشرویی جواب داد:
- نوش جونتون.
پرهام رفته بود طبقه بالا؛ ولی از وقت که اومده بود یه جوری بود همه شروع کردیم به خوردن غذا، پرهام بعد چند ثانیه اومد مجبور شد کنارم نشست،
پریا جون نگاهی بهم کرد.
- دخترم برای پرهام غذا بکش، تا خواستم کفگیر رو بردارم پرهام دستش رو برد و برداشت.
- لازم نیست.
با تعجب نگاهش میکردم که خیلی خونسرد بود، نه تنها من بلکه همه متوجه شده بودن، از رفتار عجیب پرهام.
چند قاشق خورد از غذا دست کشید.
- ممنون مامان خیلی خوشمزه بود.
یه نگاهی بهم کرد...
- غذات رو خوردی بیا بریم، خب؟
پریا خانم به اعتراض گفت:
- عروس گلمو کجا میبری؟
به سمت در رفت...
- خونه خودش.
ادامه در کامنت
۵.۴k
۲۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.