عشق باطعم تلخ part149
#عشق_باطعم_تلخ #part149
نفس عمیقی کشیدم نگاهی کوتاهی به پرهام کردم و بعد به جمع نگاهی کردم و با صدای لرزان و پر از استرسی گفتم:
- با اجازه مادرم، پدرم، دایی، عمو شایان، خاله پریا و همهی بزرگترهای جمع بله.
بله رو محکم تر گفتم اما لرزش صدام حس میشد. نفسی از سر آسودگی دادم بیرون، تمام شد دیگه رسماً مال هم بودیم؛ جالب بود دقیقاً روبهروی ما رضا و آیناز وایستاده بودند، چون کارت دعوت براشون فرستاده بودیم اومده بودند، ای کاش کیوان هم بود میدید چطور بهم رسیدیم.
شهرزاد هم بدون استرس بله رو گفت؛ نمیدونم چرا استرس نداشت، بیشتر نیشش باز بود و میخندید.
آخر مجلس اینقدر خسته شده بودم که نای هیچی نداشتم.
با مهمونها با بیحوصلگی دست میدادم و اونهام تبریک میگفتن، خیلی خوشحال بودم عموی پرهام اومده بود و انگار کدورتها داشت؛ کمکم به قول پرهام با حضور من از بین میرفت.
خیلی زود تموم شد؛ ولی باز جشنهای رسمی دیگه هم داشتین، کلی مراسم خانوادهی پرهام با ما فرق میکرد، خیلی رسمیتر بود.
وسط خیابون شروع کردیم بوق بازی؛ اینقدر حال میداد، آهنگ تا آخر زیاد کرده بودیم؛ فیلمبردار هم خوشش میاومد همش میگفت چیکار کنیم! نصف شب بود شهر یکم خلوت بود، فرحان ماشین رو وسط جاده ویراژ میداد، آخر عمو شایان دعواش کرد که خطر داره و بچهبازی نکنه؛ پرهام هم که مثبت، دستم رو توی دستش گرفته بود و هی پشت دستم رو میبوسید.
با خنده نگاهش کردم.
- خل شدی؟
- اتفاقاً با اومدنت عاقل شدم.
حدود یکساعت خیابون گردی، فرحان رفت سمت خونهی خودش ما هم با هزار خستگی راهی خونه شدیم، سرم رو گذاشتم رو شیشه و چشمهام رو بستم خوابم نمیاومد؛ ولی داشتم به حسهای خوب فکر میکردم.
وارد خونه شدیم هر دوتامون خسته شده بودم در حد تیم ملی.
وارد خونهی تزیین شده، شدیم خونه پر از بادکنکهای رنگی بود، دیزاین اتاق خواب خیلی خوشگل بود، شمع گذاشته بودند جای که رد میشدیم و با گلبرگ ریخته شده تزیین شده بود، بالای تخت هم تور آویزون بود روی تخت با گلبرگ (پرنا) نوشته شده بود، مخفف اسم دوتامون.
📓 @romano0o3
نفس عمیقی کشیدم نگاهی کوتاهی به پرهام کردم و بعد به جمع نگاهی کردم و با صدای لرزان و پر از استرسی گفتم:
- با اجازه مادرم، پدرم، دایی، عمو شایان، خاله پریا و همهی بزرگترهای جمع بله.
بله رو محکم تر گفتم اما لرزش صدام حس میشد. نفسی از سر آسودگی دادم بیرون، تمام شد دیگه رسماً مال هم بودیم؛ جالب بود دقیقاً روبهروی ما رضا و آیناز وایستاده بودند، چون کارت دعوت براشون فرستاده بودیم اومده بودند، ای کاش کیوان هم بود میدید چطور بهم رسیدیم.
شهرزاد هم بدون استرس بله رو گفت؛ نمیدونم چرا استرس نداشت، بیشتر نیشش باز بود و میخندید.
آخر مجلس اینقدر خسته شده بودم که نای هیچی نداشتم.
با مهمونها با بیحوصلگی دست میدادم و اونهام تبریک میگفتن، خیلی خوشحال بودم عموی پرهام اومده بود و انگار کدورتها داشت؛ کمکم به قول پرهام با حضور من از بین میرفت.
خیلی زود تموم شد؛ ولی باز جشنهای رسمی دیگه هم داشتین، کلی مراسم خانوادهی پرهام با ما فرق میکرد، خیلی رسمیتر بود.
وسط خیابون شروع کردیم بوق بازی؛ اینقدر حال میداد، آهنگ تا آخر زیاد کرده بودیم؛ فیلمبردار هم خوشش میاومد همش میگفت چیکار کنیم! نصف شب بود شهر یکم خلوت بود، فرحان ماشین رو وسط جاده ویراژ میداد، آخر عمو شایان دعواش کرد که خطر داره و بچهبازی نکنه؛ پرهام هم که مثبت، دستم رو توی دستش گرفته بود و هی پشت دستم رو میبوسید.
با خنده نگاهش کردم.
- خل شدی؟
- اتفاقاً با اومدنت عاقل شدم.
حدود یکساعت خیابون گردی، فرحان رفت سمت خونهی خودش ما هم با هزار خستگی راهی خونه شدیم، سرم رو گذاشتم رو شیشه و چشمهام رو بستم خوابم نمیاومد؛ ولی داشتم به حسهای خوب فکر میکردم.
وارد خونه شدیم هر دوتامون خسته شده بودم در حد تیم ملی.
وارد خونهی تزیین شده، شدیم خونه پر از بادکنکهای رنگی بود، دیزاین اتاق خواب خیلی خوشگل بود، شمع گذاشته بودند جای که رد میشدیم و با گلبرگ ریخته شده تزیین شده بود، بالای تخت هم تور آویزون بود روی تخت با گلبرگ (پرنا) نوشته شده بود، مخفف اسم دوتامون.
📓 @romano0o3
۶.۰k
۲۱ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.