فصل دوم پارت پنجم
### فصل دوم | پارت پنجم
نویسنده: Ghazal
عکس روی میز بود و همه ساکت بهش نگاه میکردن.
هفت نفر، دو سال پیش، زیر درختای شکوفهی گیلاس، با لبخندای از ته دل.
دختری کنارشون ایستاده بود که دقیقاً خودش بود؛ همون لباس سادهی سفید، همون مدل موی کوتاه، همون نگاه خسته ولی امیدوار.
ات دستش رو جلوی دهنش گرفت. نفسش بند اومد.
این عکس... مال همون بهار بود. همون بهاری که مادرش با پدرِ جین ازدواج کرد و یهو زندگی ات زیر و رو شد.
همون روزی که هفت تا برادر ناتنی جدید وارد زندگیش شدن.
همون روزی که ات هنوز تو شوک مرگ پدر و مادر واقعیش بود و فقط گریه میکرد و غذا نمیخورد و شبها کابوس میدید.
اون روز، جونگکوک دستش رو گرفته بود و برده بودش زیر درختا و گفته بود:
«از امروز ما خانوادتیم. دیگه تنها نیستی.»
جیمین و تهیونگ با کیک و آبمیوه اومده بودن و با زور بهش کیک خورانده بودن.
شوگا آروم کنارش نشسته بود و هدفون تو گوشش گذاشته بود و آهنگای غمگین پخش کرده بود تا بگه «حق داری غمگین باشی، ما اینجاییم».
جیهوپ مدام بغلش میکرد و جین و نامجون و جین هم مدام حواسشون بهش بود که چیزی کم و کسر نداشته باشه.
ات هیچوقت فکر نمیکرد این عکس یه روز اینقدر ترسناک بشه.
چون پشت عکس با همون دستخط ناآشنا نوشته شده بود:
> «تو فکر میکردی ما فقط برادرای ناتنیاتیم؟
> اشتباه کردی.
> ما از همون روز اول عاشقِ تو بودیم.
> و تو... از همون روز اول مال ما بودی.»
ات عقب عقب رفت. پاهاش دیگه جون نداشت.
جونگکوک فوری گرفتش، بغلش کرد، محکم.
— ات... آروم باش. ما اینجاییم. همیشه بودیم.
ات با چشمای پر اشک بهش نگاه کرد:
— این... این یعنی چی؟ شما... از اول...؟
نامجون نفس عمیق کشید و جلو اومد. دستش رو روی شونهی ات گذاشت، آروم گفت:
— ما از همون روزی که پامون به خونه رسید، دیوونهت بودیم.
تو غمگین بودی، شکسته بودی، ولی برای ما... قشنگترین چیزی بودی که تا حالا دیده بودیم.
ما نمیخواستیم بترسونیمت. برای همین صبر کردیم.
دکتر، دارو، مراقبت... همهش به خاطر این بود که تو خوب شی و یه روز خودت بتونی ما رو انتخاب کنی.
جیمین با لبخند غمگین گفت:
— ولی تو هیچوقت نگاهمون نکردی جز به چشم «برادر».
ما دیگه طاقت نیاوردیم.
اون شب... شب تولد 18 سالگیت... وقتی همه مست بودیم و تو هم یه کم نوشیده بودی... دیگه نتونستیم خودمون رو نگه داریم.
ات یادش اومد.
اون شب که همه دورش بودن، بغلش کرده بودن، بوسیده بودنش...
اول فکر کرد فقط محبت برادرانهست، ولی بعد... دستای جونگکوک زیر لباسش، لبای تهیونگ روی گردنش، صدای نالهی خودش تو گوشش...
اون شب فکر کرد فقط یه اشتباه عجیب و غریبه، یه اتفاق لحظهای.
ولی حالا میفهمید که اونا از دو سال پیش برنامهش رو داشتن.
شوگا آروم گفت:
— ما هیچوقت نخواستیم بهت آسیب بزنیم. فقط... نمیتونستیم بدون تو زندگی کنیم.
تو خودت کمکم عاشقمون شدی، مگه نه؟ این چند ماه... خودت بهمون نزدیک شدی، خودت ما رو بوسیدی، خودت تو بغلمون خوابیدی.
ات گریهش گرفت.
درست میگفتن.
این چند ماه، ات دیگه تنها نبود.
با اونا میخندید، با اونا گریه میکرد، شبها تو بغل یکیشون میخوابید و احساس امنیت میکرد.
حتی وقتی رابطهشون عمیقتر شد، هیچوقت احساس گناه یا اجبار نکرد.
چون عاشقشون شده بود. عاشق هر هفتتاشون.
جونگکوک صورتش رو بین دستاش گرفت، پیشونیش رو به پیشونی ات چسبوند و آروم گفت:
— ما دیوونهتیم، ات. از همون روز اول.
نمیخواستیم اینطوری بفهمی... ولی حالا که فهمیدی...
دیگه نمیذاریم حتی یه لحظه فکر کنی که ما فقط «برادرای ناتنی» توایم.
ما مردای توایم. برای همیشه.
ات با چشمای خیس بهش نگاه کرد.
قلبش تند میزد، ولی این بار از ترس نبود.
از یه حس دیوونهکننده و شیرین و تاریک که همیشه تو وجودش بود، ولی تا حالا اسمش رو نمیدونست.
آروم، با صدایی لرزون گفت:
— پس... از اول... همهتون... منو میخواستین؟
هفت تا سر همزمان تکون خوردن.
جیهوپ با لبخند گفت:
— از همون لحظهای که پاتو تو خونه گذاشتی و با چشمای گریون بهمون نگاه کردی.
ات نفس عمیقی کشید.
بعد آروم، خیلی آروم، دستش رو دور گردن جونگکوک انداخت و لباش رو به لباش رسوند.
بوسهش عمیق بود، پر از اشک و پر از تسلیم.
وقتی جدا شد، به بقیه نگاه کرد و با صدایی که دیگه نمیلرزید گفت:
— پس دیگه هیچوقت بهم نگین «خواهر».
من... فقط «ات» شما هستم. مال شما.
و هفت جفت چشم همزمان برق زدن.
جونگکوک آروم تو گوشش زمزمه کرد:
— حالا دیگه واقعاً مال مایی... برای همیشه.
ادامه دارد...
نویسنده: Ghazal
عکس روی میز بود و همه ساکت بهش نگاه میکردن.
هفت نفر، دو سال پیش، زیر درختای شکوفهی گیلاس، با لبخندای از ته دل.
دختری کنارشون ایستاده بود که دقیقاً خودش بود؛ همون لباس سادهی سفید، همون مدل موی کوتاه، همون نگاه خسته ولی امیدوار.
ات دستش رو جلوی دهنش گرفت. نفسش بند اومد.
این عکس... مال همون بهار بود. همون بهاری که مادرش با پدرِ جین ازدواج کرد و یهو زندگی ات زیر و رو شد.
همون روزی که هفت تا برادر ناتنی جدید وارد زندگیش شدن.
همون روزی که ات هنوز تو شوک مرگ پدر و مادر واقعیش بود و فقط گریه میکرد و غذا نمیخورد و شبها کابوس میدید.
اون روز، جونگکوک دستش رو گرفته بود و برده بودش زیر درختا و گفته بود:
«از امروز ما خانوادتیم. دیگه تنها نیستی.»
جیمین و تهیونگ با کیک و آبمیوه اومده بودن و با زور بهش کیک خورانده بودن.
شوگا آروم کنارش نشسته بود و هدفون تو گوشش گذاشته بود و آهنگای غمگین پخش کرده بود تا بگه «حق داری غمگین باشی، ما اینجاییم».
جیهوپ مدام بغلش میکرد و جین و نامجون و جین هم مدام حواسشون بهش بود که چیزی کم و کسر نداشته باشه.
ات هیچوقت فکر نمیکرد این عکس یه روز اینقدر ترسناک بشه.
چون پشت عکس با همون دستخط ناآشنا نوشته شده بود:
> «تو فکر میکردی ما فقط برادرای ناتنیاتیم؟
> اشتباه کردی.
> ما از همون روز اول عاشقِ تو بودیم.
> و تو... از همون روز اول مال ما بودی.»
ات عقب عقب رفت. پاهاش دیگه جون نداشت.
جونگکوک فوری گرفتش، بغلش کرد، محکم.
— ات... آروم باش. ما اینجاییم. همیشه بودیم.
ات با چشمای پر اشک بهش نگاه کرد:
— این... این یعنی چی؟ شما... از اول...؟
نامجون نفس عمیق کشید و جلو اومد. دستش رو روی شونهی ات گذاشت، آروم گفت:
— ما از همون روزی که پامون به خونه رسید، دیوونهت بودیم.
تو غمگین بودی، شکسته بودی، ولی برای ما... قشنگترین چیزی بودی که تا حالا دیده بودیم.
ما نمیخواستیم بترسونیمت. برای همین صبر کردیم.
دکتر، دارو، مراقبت... همهش به خاطر این بود که تو خوب شی و یه روز خودت بتونی ما رو انتخاب کنی.
جیمین با لبخند غمگین گفت:
— ولی تو هیچوقت نگاهمون نکردی جز به چشم «برادر».
ما دیگه طاقت نیاوردیم.
اون شب... شب تولد 18 سالگیت... وقتی همه مست بودیم و تو هم یه کم نوشیده بودی... دیگه نتونستیم خودمون رو نگه داریم.
ات یادش اومد.
اون شب که همه دورش بودن، بغلش کرده بودن، بوسیده بودنش...
اول فکر کرد فقط محبت برادرانهست، ولی بعد... دستای جونگکوک زیر لباسش، لبای تهیونگ روی گردنش، صدای نالهی خودش تو گوشش...
اون شب فکر کرد فقط یه اشتباه عجیب و غریبه، یه اتفاق لحظهای.
ولی حالا میفهمید که اونا از دو سال پیش برنامهش رو داشتن.
شوگا آروم گفت:
— ما هیچوقت نخواستیم بهت آسیب بزنیم. فقط... نمیتونستیم بدون تو زندگی کنیم.
تو خودت کمکم عاشقمون شدی، مگه نه؟ این چند ماه... خودت بهمون نزدیک شدی، خودت ما رو بوسیدی، خودت تو بغلمون خوابیدی.
ات گریهش گرفت.
درست میگفتن.
این چند ماه، ات دیگه تنها نبود.
با اونا میخندید، با اونا گریه میکرد، شبها تو بغل یکیشون میخوابید و احساس امنیت میکرد.
حتی وقتی رابطهشون عمیقتر شد، هیچوقت احساس گناه یا اجبار نکرد.
چون عاشقشون شده بود. عاشق هر هفتتاشون.
جونگکوک صورتش رو بین دستاش گرفت، پیشونیش رو به پیشونی ات چسبوند و آروم گفت:
— ما دیوونهتیم، ات. از همون روز اول.
نمیخواستیم اینطوری بفهمی... ولی حالا که فهمیدی...
دیگه نمیذاریم حتی یه لحظه فکر کنی که ما فقط «برادرای ناتنی» توایم.
ما مردای توایم. برای همیشه.
ات با چشمای خیس بهش نگاه کرد.
قلبش تند میزد، ولی این بار از ترس نبود.
از یه حس دیوونهکننده و شیرین و تاریک که همیشه تو وجودش بود، ولی تا حالا اسمش رو نمیدونست.
آروم، با صدایی لرزون گفت:
— پس... از اول... همهتون... منو میخواستین؟
هفت تا سر همزمان تکون خوردن.
جیهوپ با لبخند گفت:
— از همون لحظهای که پاتو تو خونه گذاشتی و با چشمای گریون بهمون نگاه کردی.
ات نفس عمیقی کشید.
بعد آروم، خیلی آروم، دستش رو دور گردن جونگکوک انداخت و لباش رو به لباش رسوند.
بوسهش عمیق بود، پر از اشک و پر از تسلیم.
وقتی جدا شد، به بقیه نگاه کرد و با صدایی که دیگه نمیلرزید گفت:
— پس دیگه هیچوقت بهم نگین «خواهر».
من... فقط «ات» شما هستم. مال شما.
و هفت جفت چشم همزمان برق زدن.
جونگکوک آروم تو گوشش زمزمه کرد:
— حالا دیگه واقعاً مال مایی... برای همیشه.
ادامه دارد...
- ۹.۴k
- ۲۵ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط