برده
𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟒
تو این یه سالی که گذشت من ورزش بوکس رو خیلی خوب از تهیونگ یاد گرفتم.. هر وقتی که اضافه میآوردم تمرین میکردم
چون دیگه بلد بودم از خودم دفاع کنم تهیونگ بهم این اجازه رو میداد که هر شب بیام و مسابقه ها رو تماشا کنم اما از دور....منم از این فرصت استفاده میکردم و تکنیک هایی رو که مبارز ها استفاده میکردن رو یادداشت میکردم..بعد از یه مدتی و کلی بحث با تهیونگ آخر سر راضی شد که منم تو این مسابقه ها شرکت کنم...اوایلش اصلا خوب نبود و همش میباختم و کلا بدنم درد میکرد و صورتم زخمی بود...اما کمی بعد که بهش عادت کردم...میتونستم با هر کسی مبارزه کنم و پول خوبی به جيب بزنم....ولی هیچ وقت حریف تهیونگ نمیشدم...
شب شده بود و منم کم کم آماده مسابقه شدم
هر شب اینطوری بود که ساعت های آخر من با برنده مسابقه مبارزه میکردم...امشب هم همینطور بود...وقتی از اتاق بیرون امدم تهیونگ گفت...
تهیونگ: ا.ت من ازت میخوام که امشب مسابقه ندی...
تعجب کردم و گفتم...
ا.ت: برای چی؟
تهیونگ: آخه امشب این مافیا ها و افرادشون از بقیه کسایی که باهاشون مبارزه میکردی قوی تر و ترسناکترن....
ا.ت: خب که چی...من از اونا نمیترسم حالا هر کی که میخوان باشن...
تهیونگ: ا.ت به حرفم گوش کن...
ا.ت: من امشب مسابقه میدم و برنده میشم و میبینی که کی قوی و کی ضعیفه...
تهیونگ: متاسفم ا.ت...نمیتونم بهت این اجازه رو بدم...
درو باز کرد و رفت و میخواست درو قفل کنه که من زود تر درو باز کردم....میخواست دوباره هلم بده داخل اما ترفندی که جدیدا یاد گرفته بودم رو.. روی تهیونگ اجرا کردم و پخش زمین شد....
دردش امد و چشماشو از درد بست و تو خودش جمع شد
نگران شدم و رفتم سمتش و گفتم...
ا.ت: ت..تهیونگ...حالت خوبه...
جوابی بهم نداد...
ا.ت: ب..بخشید....من..من..نمیخواستم که....
یهو سریع دستم رو گرفت و پرتم کرد داخل خونه و گفت...
تهیونگ: حرکت خوبی بود...
ا.ت: هی گولم زدی من فکر کردم واقعا دردت امد
تهیونگ: دردم که امد ولی نه در اون حد
ا.ت: تهیونگ... لطفا اجازه بده که مسابقه بدم...
قیافمو مظلوم کردم
نفسی از روی کلافگی کشید و گفت...
تهیونگ: باشه..ازمن گفتن بود...
ا.ت: مرسیی
از تهیونگ جلو زدم و سریع از پله ها پایین رفتم و گفتم...
ا.ت: بیا دیگه...الان مسابقه شروع میشهها
لبخندی زد و گفت..
تهیونگ: دارم میام...
تهیونگ همیشه اون فرشته ای هست که روی شونه راستم میشینه و راه درست و غلط رو تشخیص میده و منو همیشه راهنمایی میکنه...
اگه میدونستم اون شب چه اتفاقی قراره برام بیفته به حرف تهیونگ گوش میکردم و پامو از خونه بیرون نمیذاشتم که به این سرنوشت دچار نشم....
پارت هدیه🎁💫
حمایت فراموش نشه❤️
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟒
تو این یه سالی که گذشت من ورزش بوکس رو خیلی خوب از تهیونگ یاد گرفتم.. هر وقتی که اضافه میآوردم تمرین میکردم
چون دیگه بلد بودم از خودم دفاع کنم تهیونگ بهم این اجازه رو میداد که هر شب بیام و مسابقه ها رو تماشا کنم اما از دور....منم از این فرصت استفاده میکردم و تکنیک هایی رو که مبارز ها استفاده میکردن رو یادداشت میکردم..بعد از یه مدتی و کلی بحث با تهیونگ آخر سر راضی شد که منم تو این مسابقه ها شرکت کنم...اوایلش اصلا خوب نبود و همش میباختم و کلا بدنم درد میکرد و صورتم زخمی بود...اما کمی بعد که بهش عادت کردم...میتونستم با هر کسی مبارزه کنم و پول خوبی به جيب بزنم....ولی هیچ وقت حریف تهیونگ نمیشدم...
شب شده بود و منم کم کم آماده مسابقه شدم
هر شب اینطوری بود که ساعت های آخر من با برنده مسابقه مبارزه میکردم...امشب هم همینطور بود...وقتی از اتاق بیرون امدم تهیونگ گفت...
تهیونگ: ا.ت من ازت میخوام که امشب مسابقه ندی...
تعجب کردم و گفتم...
ا.ت: برای چی؟
تهیونگ: آخه امشب این مافیا ها و افرادشون از بقیه کسایی که باهاشون مبارزه میکردی قوی تر و ترسناکترن....
ا.ت: خب که چی...من از اونا نمیترسم حالا هر کی که میخوان باشن...
تهیونگ: ا.ت به حرفم گوش کن...
ا.ت: من امشب مسابقه میدم و برنده میشم و میبینی که کی قوی و کی ضعیفه...
تهیونگ: متاسفم ا.ت...نمیتونم بهت این اجازه رو بدم...
درو باز کرد و رفت و میخواست درو قفل کنه که من زود تر درو باز کردم....میخواست دوباره هلم بده داخل اما ترفندی که جدیدا یاد گرفته بودم رو.. روی تهیونگ اجرا کردم و پخش زمین شد....
دردش امد و چشماشو از درد بست و تو خودش جمع شد
نگران شدم و رفتم سمتش و گفتم...
ا.ت: ت..تهیونگ...حالت خوبه...
جوابی بهم نداد...
ا.ت: ب..بخشید....من..من..نمیخواستم که....
یهو سریع دستم رو گرفت و پرتم کرد داخل خونه و گفت...
تهیونگ: حرکت خوبی بود...
ا.ت: هی گولم زدی من فکر کردم واقعا دردت امد
تهیونگ: دردم که امد ولی نه در اون حد
ا.ت: تهیونگ... لطفا اجازه بده که مسابقه بدم...
قیافمو مظلوم کردم
نفسی از روی کلافگی کشید و گفت...
تهیونگ: باشه..ازمن گفتن بود...
ا.ت: مرسیی
از تهیونگ جلو زدم و سریع از پله ها پایین رفتم و گفتم...
ا.ت: بیا دیگه...الان مسابقه شروع میشهها
لبخندی زد و گفت..
تهیونگ: دارم میام...
تهیونگ همیشه اون فرشته ای هست که روی شونه راستم میشینه و راه درست و غلط رو تشخیص میده و منو همیشه راهنمایی میکنه...
اگه میدونستم اون شب چه اتفاقی قراره برام بیفته به حرف تهیونگ گوش میکردم و پامو از خونه بیرون نمیذاشتم که به این سرنوشت دچار نشم....
پارت هدیه🎁💫
حمایت فراموش نشه❤️
- ۳۹.۷k
- ۰۹ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط