part 33
part 33
دروغ شیرین♡
ویو ریا
(ساعت ۷ بود که بیدار شدم یه نگاه به جونگکوک انداختم دیدم هنوز خوابه بیدارش نکردم گذاشتم یکم دیگه بخوابه امروز وقت دکتر داره برای همین رفتم حاضر شدم تا وقتی من حاضر شم گفتم یکم بخوابه بعد اینکه حاضر شدم رفتم صبحونه حاضر کردم و رفتم نایارو هم آروم بیدار کردم و یکم بهش زیر دادم و بعد عوض کردن پوشک و لباسش بردم دادمش به عمم و دوباره برگشتم خونه دیدم جونگکوک هنوز خوابه رفتم بوسه ای رو لباش گذاشتم و آروم صداش زدم)
ریا:جونگکوک.....جونگکوک
جونگکوک:هوم(باصدای خواب الود)
ریا:بیدار شو مگه یادت رفته امروز وقت دکتر داری
جونگکوک:باشه بیدار شدم
ریا:آفرین پسر خوب
جونگکوک:ریا مگه من بچم؟
ریا:نمیدونم شاید
جونگکوک:(خنده)
ریا:خوب دیگه زود باش پاشو
جونگکوک:اوک
ریا رفت پایین و منم لباسمو عوض کردم و رفتم نشستم سر میز
جونگکوک:نایا بیدار نشده؟
ریا:چرا بیدار شده ولی دادمش به عمم تا باهم بریم دکتر
جونگکوک:لازم نبود تو بیای خودم میرفتم بچه نیستم که
ریا:جونگکوک!!
جونگکوک:باشه بابا عصبانی نشو زود پاشو بریم
ریا:اوک
میز رو جم کردیم و راه افتادیم سمت بیمارستان و بعد چندمین رسیدیم و رفتیم داخل اتاق دکتر
جونگکوک:سلام
دکتر:سلام آقای جئون
روبه من کرد و گفت
ریا:فک کنم باید همسر آقای جئون باشین درسته
ریا:بله درسته
دکتر:خوشبختم از دیدنتون
ریا:منم همینطور
دکتر:خواهش میکنم بیاین بشینین ببنیم در چه وضعیتی هستین
رفتیم نشستیم و بعد گرفتن کلی آزمایش بلاخره رفتیم دوباره پیش دکتر و برگه هارو دادیم به دکتر و حدود ۲۰ دیقه داشت به برگه ها نگاه میکرد و بلاخره روبه کرد و گفت
دکتر:واقعا خیلی خوش شانس هستین که زود بیماریتون رو متوجه شدین و این باعث شده این غده سرطان بزرگتر نشه و قابل عمل باشه
ریا:واقعا یعنی ....یعنی الان اگه عمل کنه همچی درست میشه(باذوق و بغض)
دکتر:بله به احتمال ۹۹درصد.درست میشه
پریدم بغل جونگکوک و محکم بغلش کردم
ریا:دیدی گفتم همچی درست میشه؟(باگریه)
جونگکوک:آره عشقم دیدم ممنون که کنارم هستی(بابغض)
از جونگکوک جدا شدم و روبه دکتر کردم و گفتم
ریا:کی باید عمل شه؟
دکتر:دو روز دیگه ولی پیشنهاد میکنم تا دو روز اگه میتونه بیمارستان بستری بشه
ریا:باشه میمونه حتما
جونگکوک:ریا ولی کارای شرک.....
ریا:جونگکوک لطفا شرکت رو ول کن خودم همچی رو حل میکنم نمیزارم هیچی اینور اونور بشه خواهش میکنم بهونه نیار جون نایا
جونگکوک:باشه میمونم قسم نده،ولی خودت یجوری به مامان و بابام و بقیه بگو
ریا:باشه تو نگران اون نباش من خودم بهشون میگم
جونگکوک:اوک
ریا:پس من فعلا میرم یکی دوساعت دیگه برمیگردم
جونگکوک:باشه
[پرش زمانی به دو روز بعد]
ویو ریا
(امروز جونگکوک رو بردن اتاق عمل همگی خیلی نگران بودیم بلاخره بعد ۵ ساعت دکتر اومد بیرون و بدو بدو رفتم سمتش)
ریا:آقای دکتر همسرم چطوره ؟
دکتر:خیلی خوبن واقعا عمل سختی بود ولی ایشون تونستن از پسش بر بیان و الان حالشون خوبه
رفتم سمت عمم و محکم بغلش کردم باورم نمیشد که بلاخره تونستیم از پسش بر بیایم.
[۳سال بعد]
ویو جونگکوک
(با ریا تو بغل هم خوابیده بودیم که نایا یهو اومد و پرید رومون)
جونگکوک:اخخخ دخترم چخبره؟!
نایا:پاشین دیگه لنگ ظهره تنبلا
ریا:ما تنبل نیستیم فقط تو انقد خستمون کردی که نمیتونیم تکون بخوریم
نایا:باشه پس منم میام پیشتون میخوابم
جونگکوک:خوب بیا
اومد بین ما دوتا دراز کشید و چشماشو رو هم گذاشت بلاخره همه این سختی تموم شد درسته این عشق یه دروغ بود ولی کم کم بین من و ریا جوونه زد و این دروغ تبدیل به یه دروغ شیرین شد و من و ریا همراه با دخترمون و پسرمون که بعد یه مدت قراره به دنیا بیاد قول دادیم تا ابد خوشبخت بشیم.
♡♡♡♡♡♡پایان♡♡♡♡♡♡
♡امیدوارم که خوشتون اومده باشه♡
نظرتون راجب این فیک چیه؟♡
کپی ممنوع❌️❌️
دروغ شیرین♡
ویو ریا
(ساعت ۷ بود که بیدار شدم یه نگاه به جونگکوک انداختم دیدم هنوز خوابه بیدارش نکردم گذاشتم یکم دیگه بخوابه امروز وقت دکتر داره برای همین رفتم حاضر شدم تا وقتی من حاضر شم گفتم یکم بخوابه بعد اینکه حاضر شدم رفتم صبحونه حاضر کردم و رفتم نایارو هم آروم بیدار کردم و یکم بهش زیر دادم و بعد عوض کردن پوشک و لباسش بردم دادمش به عمم و دوباره برگشتم خونه دیدم جونگکوک هنوز خوابه رفتم بوسه ای رو لباش گذاشتم و آروم صداش زدم)
ریا:جونگکوک.....جونگکوک
جونگکوک:هوم(باصدای خواب الود)
ریا:بیدار شو مگه یادت رفته امروز وقت دکتر داری
جونگکوک:باشه بیدار شدم
ریا:آفرین پسر خوب
جونگکوک:ریا مگه من بچم؟
ریا:نمیدونم شاید
جونگکوک:(خنده)
ریا:خوب دیگه زود باش پاشو
جونگکوک:اوک
ریا رفت پایین و منم لباسمو عوض کردم و رفتم نشستم سر میز
جونگکوک:نایا بیدار نشده؟
ریا:چرا بیدار شده ولی دادمش به عمم تا باهم بریم دکتر
جونگکوک:لازم نبود تو بیای خودم میرفتم بچه نیستم که
ریا:جونگکوک!!
جونگکوک:باشه بابا عصبانی نشو زود پاشو بریم
ریا:اوک
میز رو جم کردیم و راه افتادیم سمت بیمارستان و بعد چندمین رسیدیم و رفتیم داخل اتاق دکتر
جونگکوک:سلام
دکتر:سلام آقای جئون
روبه من کرد و گفت
ریا:فک کنم باید همسر آقای جئون باشین درسته
ریا:بله درسته
دکتر:خوشبختم از دیدنتون
ریا:منم همینطور
دکتر:خواهش میکنم بیاین بشینین ببنیم در چه وضعیتی هستین
رفتیم نشستیم و بعد گرفتن کلی آزمایش بلاخره رفتیم دوباره پیش دکتر و برگه هارو دادیم به دکتر و حدود ۲۰ دیقه داشت به برگه ها نگاه میکرد و بلاخره روبه کرد و گفت
دکتر:واقعا خیلی خوش شانس هستین که زود بیماریتون رو متوجه شدین و این باعث شده این غده سرطان بزرگتر نشه و قابل عمل باشه
ریا:واقعا یعنی ....یعنی الان اگه عمل کنه همچی درست میشه(باذوق و بغض)
دکتر:بله به احتمال ۹۹درصد.درست میشه
پریدم بغل جونگکوک و محکم بغلش کردم
ریا:دیدی گفتم همچی درست میشه؟(باگریه)
جونگکوک:آره عشقم دیدم ممنون که کنارم هستی(بابغض)
از جونگکوک جدا شدم و روبه دکتر کردم و گفتم
ریا:کی باید عمل شه؟
دکتر:دو روز دیگه ولی پیشنهاد میکنم تا دو روز اگه میتونه بیمارستان بستری بشه
ریا:باشه میمونه حتما
جونگکوک:ریا ولی کارای شرک.....
ریا:جونگکوک لطفا شرکت رو ول کن خودم همچی رو حل میکنم نمیزارم هیچی اینور اونور بشه خواهش میکنم بهونه نیار جون نایا
جونگکوک:باشه میمونم قسم نده،ولی خودت یجوری به مامان و بابام و بقیه بگو
ریا:باشه تو نگران اون نباش من خودم بهشون میگم
جونگکوک:اوک
ریا:پس من فعلا میرم یکی دوساعت دیگه برمیگردم
جونگکوک:باشه
[پرش زمانی به دو روز بعد]
ویو ریا
(امروز جونگکوک رو بردن اتاق عمل همگی خیلی نگران بودیم بلاخره بعد ۵ ساعت دکتر اومد بیرون و بدو بدو رفتم سمتش)
ریا:آقای دکتر همسرم چطوره ؟
دکتر:خیلی خوبن واقعا عمل سختی بود ولی ایشون تونستن از پسش بر بیان و الان حالشون خوبه
رفتم سمت عمم و محکم بغلش کردم باورم نمیشد که بلاخره تونستیم از پسش بر بیایم.
[۳سال بعد]
ویو جونگکوک
(با ریا تو بغل هم خوابیده بودیم که نایا یهو اومد و پرید رومون)
جونگکوک:اخخخ دخترم چخبره؟!
نایا:پاشین دیگه لنگ ظهره تنبلا
ریا:ما تنبل نیستیم فقط تو انقد خستمون کردی که نمیتونیم تکون بخوریم
نایا:باشه پس منم میام پیشتون میخوابم
جونگکوک:خوب بیا
اومد بین ما دوتا دراز کشید و چشماشو رو هم گذاشت بلاخره همه این سختی تموم شد درسته این عشق یه دروغ بود ولی کم کم بین من و ریا جوونه زد و این دروغ تبدیل به یه دروغ شیرین شد و من و ریا همراه با دخترمون و پسرمون که بعد یه مدت قراره به دنیا بیاد قول دادیم تا ابد خوشبخت بشیم.
♡♡♡♡♡♡پایان♡♡♡♡♡♡
♡امیدوارم که خوشتون اومده باشه♡
نظرتون راجب این فیک چیه؟♡
کپی ممنوع❌️❌️
۶۱.۵k
۲۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۸۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.