part

part ۳۱
دروغ شیرین♡

مامان جونگکوکه

م.ج:سلام دخترم

ریا:سلام مامان بیا تو(با بی حالی)

رفتیم نشستیم و......

ریا:وایسا من برم قهوه بیارم

م.ج:نه عزیزم بشین نمی‌خورم

ریا:باشه

م.ج:این نایا کوچولو ما کجاس؟

ریا:تو اتاقشه

م.ج: ریا،دخترم چیزی شده؟

ریا:نه مگه قرار بود چیزی بشه

م.ج:نه دخترم آخه حس کردم بی حالی

ریا:نه خوبم فقط یکم خستم

م.ج؛خوب پس خداروشکر که چیزی نیس

داشتیم همینجوری حرف میزدیم که صدای گریه نایا اومد رفتم تو اتاق و آروم تو بغلم گرفتمش و اومدم پیش م.ج

م.ج:واییی این کوچولو چقد بزرگ شده

از بغلم گرفت و بغلش کرد

م.ج:چطوری خوشگم مامان بزرگ فدات شه آخه تو چرا اینقد نازی دلم میخواد بخورمت

روبه من کرد و گفت

م.ج:خوب البته از همچین مادری همچین دختری هم انتظار می‌رفت

ریا:(خنده الکی)

همینجوری داشت قربون صدقه نایا میرفت که در باز شد رومو برگردوندم دیدم جونگکوکه

م.ج:سلام پسرم

جونگکوک:سلام مامان،کی اومد؟

م.ج:نیم ساعتی میشه

جونگکوک:پس به موقع اومدم

اومد و نشست کنار نایا

جونگکوک:دختر بابا چطوره؟(با لبخند)

م.ج:منکه هنوز باورم نشده که پسر من بابا شده

جونگکوک:دیگه کم کم باید باور کنی مامان که من دیگه بابا شدم و یه دختر کوچولو دارم که دیوونه وار دوسش دارم

همیچی نمیگفتم و اونا همینطوری حرف میزدن و منم بهشون زل زده بودم بعد دو ساعت مامان جونگکوک رفت و منم رفتم تا نایا رو بردارم و ببرم تو اتاقش تا بخوابونم که جونگکوک گفت

جونگکوک:کجا میبریش؟

ریا:میبرم لباسشو عوض کنم و بخوابونمش از وقت خوابش گذشته

جونگکوک:الان ساعت ۹ شبه هنو بعد میگی از وقت خوابش گذشته؟

ریا:جونگکوک این عین آدم بزرگا نیس بچس زود خسته میشه باید زود بخوابه،سرمم درد میکنه میرم بخوابم پس بهتره زود بخوابونمش

جونگکوک:اوک.برو

رفتم بالا و لباس و پوشک نایارو عوض کردم و بعد گذاشته رو تخت یه کتاب قصه برداشتم وکنترش دراز کشیدم و شروع کردم به خوندن ساعت طرفای ۱۰:۳۰ بود که نایا خوابید انقد سرم درد میکرد که منم همونجا کنارش خوابم برد.



ویو جونگکوک
(بعد رفتن ریا یکم رو مبل دراز کشیدم و بعد دیدم کم کم داره خوابم میاد داشتم میرفتم تو اتاق تا بخوابم که دیدم ریا کنار نایا خوابش برده رفتم و آروم صداش زدم)

جونگکوک:ریا(باصدای اروم)

ریا:هوم؟

جونگکوک:پاشو بیا بریم سرجات بخواب

ریا:نمیخوام راحتم

جونگکوک:میگم پاشو

هرچقد اصرار کردم فایده نداشت برا همین براید استایل بغلش کردم و راه افتادم سمت اتاق مشترکمون

ریا:جونگکوک ولم کن

جونگکوک:.......

رسیدیم تو اتاق و ریا رو گذاشتم رو تخت و خودمم رفتم کنارش دراز کشیدم که پشتشو کرد بهم میخواستم چیزی بگم ولی منصرف شدم همینجوری تو فکر و خیال خودم بودم که خوابم برد.

ویو ریا
(صبح پاشدم دیدم جونگکوک نیست فهمیدم که مثل همیشه رفته سرکار منم تصمیم گرفتم برم یه سد به عمم بزنم و یکم با تانی حرف بزنم چون اون تنها کسیه که میتونه الان حالمو خوب کنه حاضر شدم و رفتم تو اتاق نایا و نایا رو بعد اینکه حاضرش کردم برداشتم و داشتم میرفتم که یادم افتاد گوشیمو برنداشتم رفتم تو اتاق و داشتم میگشتم که ببینم کجاس آخرش از زیر تخت پیداش کردم و یه چیزی هم کنارش بود وقتی برداشتم و دیدمش انگار کل دنیا رو سرم خراب شد پاهام سست شد و افتادم زمین باورم نمیشد که...‌‌‌.........


کپی ممنوع❌️❌️
دیدگاه ها (۳۶۸)

part 32دروغ شیرین♡باورم نمیشد یعنی....یعنی جونگکوک سرطان دار...

part 33دروغ شیرین♡ویو ریا(ساعت ۷ بود که بیدار شدم یه نگاه به...

part 30دروغ شیرین♡[پرش به ۷ ماه بعد]ویو ریا[الان ۲ ماهه که د...

part 29دروغ شیرین ♡دکتر:به به ریا خانوم ریا:سلام دکتر:سلام ب...

پارت 15 رفتم داخل عمارت و رفتم بالا نمیدونم چرا این دختر برا...

بیب من برمیگردمپارت: 79+ مادر جون من میرم اتاق مهمان یکم است...

پارت چهار

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط