رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت چهل و نه
به تالار که رسیدیم سریع پیاده شدم و در رو براش باز کردم دستش رو توی دستم گذاشت. ناخوداگاه خم شدم دستش رو بوسیدم. افراد که جلوی در بودن هو کشیدن و دست زدن. همه با لباس های رنگی رنگی لر ایستاده بودن و اسپند دستشون بود و نقل و نبات روی سرمون می ریختن. پندار با لباس محلی مشکی، سفید دم در ایستاده بود. دریا که تا حالا پندار رو اینطوری ندیده بود زیر خنده زد.
#خوراکی #خوشمزه
پندار دستش رو به سمتم دراز کرد. باهاش دست دادم و همدیگه رو بغل کردیم. دستش دور شونه م بود.
- مبارک داداش کوچولو!
گونه ش رو بوسیدم و از هم جدا شدیم. رو به دیار گفت:
- تبریک می گم زن داداش!
دیار با لبخند تشکر کرد. پندار دست نوا رو گرفت.
- من مراقب بچه هستم شما برید.
نوا با ناراحتی گفت:
- نه من می خوام پیش مامانی باشم.
- عمو اینجا می خوان برقصا توهم بمون باهم ببینیم.
این رو که گفت بچه آروم شد و ما داخل رفتیم. صدای سوت و دست و صلوات مردها باهم قاطی شده بود. بابا که با لباس محلی داشت به مردها می رسید با دیدن ما خوشحال به سمتمون اومد.
- به به ماشاالله! نمردم و ازدواج یکی از شماها رو دیدم.
باهم رو بوسی کرد و اشاره کرد داخل برید. وارد که شدیم پنهان و چند خانم که لباس محلی پوشیده بودن هلهله کنان به استقبالمون اومدن. صحنه جالبی بود. یک گروه زن ها با لباس مجلسی و یک گروه زن ها با لباس محلی بی نظم هم نشسته بودن و صحنه جالبی بود.
از بین جمعیت رد شدیم و به سمت جایگاه عروس که شکل یک چادر لری بود رفتیم و کنار هم نشستیم. با هیجان به سمتم خم شد و دم گوشم گفت:
- همه چی خیلی فوق العادست!
- به عروس رفته!
با ذوق خندید و عقب رفت. زن ها با لحجه لری می خوندن:
این طرف و آن طرف تخت عقیق است
شاهزاده داماد با صد و پنجاه رفیقش روی آن تخت نشتهاند.
برای عقد کردنت آمدهایم ونه برای نگاه کردن به تو
جان زلف بابای عزیزت بگو مهریهات چنده؟
برای عقد کردنت آمده ایم ونه برای نگاه کردن به تو
سماور را روشن کن تا یک چایی میل بکنیم.
پنهان میاد و در گوشم می گه:
- عاقد دیر میاد تو بیرون برو.
باشه ای می گم و بلند می شم. همه دست می زنند. لبخندی به دریا می زنم که با لبخند جواب می ده و بیرون میرم.
مردها با دیدنم دست می زنند. یک تخت سنتی برای داماد گذاشتن. کفش هام رو در میارم و چهارزانو روش می شینم. افرادی که لری نیستن از حالت این مجلس لذت خاصتی می برن و معلوم هست. نوا داره با بچه ها بازی می کنه. یکی از آقایون خوش صدا و قدیمی جمع می خواد شعری بخونه اما قبلش توضیح می ده تا افرادی که راجع به تاریخ شعر نمی دونند مبطلع بشن.
#رمان #لرستان #عروسی #سنت_عروسی
#خوراکی #خوشمزه
پندار دستش رو به سمتم دراز کرد. باهاش دست دادم و همدیگه رو بغل کردیم. دستش دور شونه م بود.
- مبارک داداش کوچولو!
گونه ش رو بوسیدم و از هم جدا شدیم. رو به دیار گفت:
- تبریک می گم زن داداش!
دیار با لبخند تشکر کرد. پندار دست نوا رو گرفت.
- من مراقب بچه هستم شما برید.
نوا با ناراحتی گفت:
- نه من می خوام پیش مامانی باشم.
- عمو اینجا می خوان برقصا توهم بمون باهم ببینیم.
این رو که گفت بچه آروم شد و ما داخل رفتیم. صدای سوت و دست و صلوات مردها باهم قاطی شده بود. بابا که با لباس محلی داشت به مردها می رسید با دیدن ما خوشحال به سمتمون اومد.
- به به ماشاالله! نمردم و ازدواج یکی از شماها رو دیدم.
باهم رو بوسی کرد و اشاره کرد داخل برید. وارد که شدیم پنهان و چند خانم که لباس محلی پوشیده بودن هلهله کنان به استقبالمون اومدن. صحنه جالبی بود. یک گروه زن ها با لباس مجلسی و یک گروه زن ها با لباس محلی بی نظم هم نشسته بودن و صحنه جالبی بود.
از بین جمعیت رد شدیم و به سمت جایگاه عروس که شکل یک چادر لری بود رفتیم و کنار هم نشستیم. با هیجان به سمتم خم شد و دم گوشم گفت:
- همه چی خیلی فوق العادست!
- به عروس رفته!
با ذوق خندید و عقب رفت. زن ها با لحجه لری می خوندن:
این طرف و آن طرف تخت عقیق است
شاهزاده داماد با صد و پنجاه رفیقش روی آن تخت نشتهاند.
برای عقد کردنت آمدهایم ونه برای نگاه کردن به تو
جان زلف بابای عزیزت بگو مهریهات چنده؟
برای عقد کردنت آمده ایم ونه برای نگاه کردن به تو
سماور را روشن کن تا یک چایی میل بکنیم.
پنهان میاد و در گوشم می گه:
- عاقد دیر میاد تو بیرون برو.
باشه ای می گم و بلند می شم. همه دست می زنند. لبخندی به دریا می زنم که با لبخند جواب می ده و بیرون میرم.
مردها با دیدنم دست می زنند. یک تخت سنتی برای داماد گذاشتن. کفش هام رو در میارم و چهارزانو روش می شینم. افرادی که لری نیستن از حالت این مجلس لذت خاصتی می برن و معلوم هست. نوا داره با بچه ها بازی می کنه. یکی از آقایون خوش صدا و قدیمی جمع می خواد شعری بخونه اما قبلش توضیح می ده تا افرادی که راجع به تاریخ شعر نمی دونند مبطلع بشن.
#رمان #لرستان #عروسی #سنت_عروسی
۱۱.۴k
۰۴ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.