خانمی مقابل گل فروشی ایستاد

خانمی مقابل گل فروشی ایستاد ...

او می‌خواست دسته گلی برای مادرش ...

که در شهر دیگری بود سفارش دهد ...

تا برایش پست شود ...

وقتی از گل فروشی خارج شد ...

دختری را دید ...

که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد ...

نزدیک دختر رفت و از او پرسید :

دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟

دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم ...

یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است ...

لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ ...

من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم ...

تا آن را به مادرت بدهی ...

وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند ...

دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود ...

لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت ...

به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟

دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست ...

او دیگرنمی‌توانست چیزی بگوید ...

بغض گلویش را گرفت و دلش شکست ...

طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت ...

دسته گل را پس گرفت ...

و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را ...

به دست مادرش هدیه بدهد ...

شکسپیر می‌گوید:

به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می‌آوری ...

شاخه ای از آن را همین امروز بیاور ...
دیدگاه ها (۷)

مرا برای روز مبادا . . .کنار بگذار . . .مثل مسافرخانه ای متر...

هـمـیـشـه‍ چـیـزے هـسـتـــ ...کـه‍ تـو را یـادم بـیـاو...

از گابریل گارسیا می پرسند: اگر بخواهی کتابی صد صفحه ای ...در...

ﻣﯽ روی ...و ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺎران ﻣﻲ ﺑﺎرد ...ﺑﻲ آﻧﻜﻪ ﺣﺘﻲ ...ﻳﻚ وﺟﺐ ا...

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط