رمانمعشوقهاستاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۸۶
-میخواین درمان بشید خب باشه اما حق اینو
ندارید که تو زندگی من دخالت کنید.
عقب کشید و شالمو مرتب کرد.
-چه بخواي چه نخواي دخالت میکنم چون ناموس
من حساب میشی، یعنی تو...
لبشو با زبونش تر کرد و ادامهشو نگفت.
با اخم گفتم: یعنی من چی؟
به راه افتاد.
-هیچی.
نفس عصبی کشیدم و درست نشستم.
-میخوام برم خونه.
-وقت شامه.
-میرم خونه میخورم.
دستی به پیشونیش کشید.
-بذار آروم باشم مطهره، مخالفت نکن.
نفس پر حرصی کشیدم و پا روي پا انداختم.
من آخرش از دست این دق میکنم.
چیزي نگذشت که گفت: دیگه هم دور و ور پسره
نبینمت.
-اون فقط میخواست بهش درس یاد بدم.
پوزخندي زد.
-یه نظرت بین این همه همکلاسی چرا تو؟
شونهاي بالا انداختم.
-چه میدونم؟ میگه درس من بهتره.
نفس عمیقی کشید و دیگه سکوت کرد.
نزدیک یه رستوران پارك کرد.
پیاده شدیم و در رو بستیم.
در رو قفل کرد و ماشینو دور زد.
خواستم برم که رو به روم وایساد.
سوالی بهش نگاه کردم.
بازوهامو گرفت و آروم گونمو بوسید که نفسم بند
اومد و متعجب بهش نگاه کردم اما با کاري که کرد
تعجبم دوبرابر شد و حس عجیبی وجودمو پر کرد.
با ملایمت بغلم کرد و با آرامش گفت: معذرت می
خوام، نباید سرت داد میزدم.
لبخندي روي لبم نشست.
دستشو آروم روي کمرم بالا و پایین کرد که با بالا و
پایین شدن دستش رو بند لباس زیرم سریع خودمو
از بغلش بیرون کشیدم که متعجب بهم نگاه کرد.
#پارت_۸۶
-میخواین درمان بشید خب باشه اما حق اینو
ندارید که تو زندگی من دخالت کنید.
عقب کشید و شالمو مرتب کرد.
-چه بخواي چه نخواي دخالت میکنم چون ناموس
من حساب میشی، یعنی تو...
لبشو با زبونش تر کرد و ادامهشو نگفت.
با اخم گفتم: یعنی من چی؟
به راه افتاد.
-هیچی.
نفس عصبی کشیدم و درست نشستم.
-میخوام برم خونه.
-وقت شامه.
-میرم خونه میخورم.
دستی به پیشونیش کشید.
-بذار آروم باشم مطهره، مخالفت نکن.
نفس پر حرصی کشیدم و پا روي پا انداختم.
من آخرش از دست این دق میکنم.
چیزي نگذشت که گفت: دیگه هم دور و ور پسره
نبینمت.
-اون فقط میخواست بهش درس یاد بدم.
پوزخندي زد.
-یه نظرت بین این همه همکلاسی چرا تو؟
شونهاي بالا انداختم.
-چه میدونم؟ میگه درس من بهتره.
نفس عمیقی کشید و دیگه سکوت کرد.
نزدیک یه رستوران پارك کرد.
پیاده شدیم و در رو بستیم.
در رو قفل کرد و ماشینو دور زد.
خواستم برم که رو به روم وایساد.
سوالی بهش نگاه کردم.
بازوهامو گرفت و آروم گونمو بوسید که نفسم بند
اومد و متعجب بهش نگاه کردم اما با کاري که کرد
تعجبم دوبرابر شد و حس عجیبی وجودمو پر کرد.
با ملایمت بغلم کرد و با آرامش گفت: معذرت می
خوام، نباید سرت داد میزدم.
لبخندي روي لبم نشست.
دستشو آروم روي کمرم بالا و پایین کرد که با بالا و
پایین شدن دستش رو بند لباس زیرم سریع خودمو
از بغلش بیرون کشیدم که متعجب بهم نگاه کرد.
- ۴.۰k
- ۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط