رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۸۵
به
شماره جواب دادم.
خواستم بگم بله اما با صداي داد استاد چشمهام
چهارتا شدند.
-خودت از اون خراب شده میاي بیرون یا خودم
بیام بیرونت بکشم؟
کمی از ایمان دور شدم و با تعجب گفتم: چی دارید
میگید؟!
باز داد زد: رو اعصاب من راه نرو مطهره، نیاي بیرون
به خداوندي خدا میام تو جلوي اون پسره ایمان
دستتو میگیرم بیرونت میکشم.
با تته پته گفتم: باشه باشه خودم میام فقط یه کم
برید جلوتر که نبینتتون.
نفس عصبی کشید.
-زود باش.
تماسو که قطع کرد نفس پر استرسی کشیدم.
واي خدا این فضول کیه که افتاده تو زندگیم؟!
به سمت ایمان چرخیدم.
-من باید برم، معذرت میخوام.
سریع به سمتم اومد.
-چرا؟ چیزي شده؟
-نه، فقط زود باید برم یه مسئلهی خانوادگیه.
نگران گفت: پس بیاین برسونمتون.
-نه خودم میرم خداحافظ.
اینو گفتم و سریع به سمت در دویدم که بلند گفت:
مطهره خانم صبر کنید.
سریع از کافه بیرون زدم و قبل از اینکه بیرون
بیاد به جلو دویدم.
با دیدن ماشینش تردید داشتم که به سمتش برم ولی براي آبروریزي نکردنش به سمتش رفتم و درشو باز کردم.
نشستم که هنوز نذاشت در رو کامل ببندم و پا روي
گاز گذاشت که ماشین از جاش کنده شد.
-استاد من...
با دستش که محکم روي دهنم نشست رسما خفه
شدم و متعجب بهش نگاه کردم.
غرید: حرف نزن.
آخه یکی بیاد بگه به تو چه؟!
دستشو پس زدم و عصبی گفتم: آخه زندگی من به
شما...
داد زد: گفتم حرف نزن.
خونم به جوش اومد و منم داد زدم: به چه حقی سر
من داد میزنید؟ هان؟ فکر کردید کیه منید که تو
کارام سرك میکشید؟
یه دفعه کنار خیابون زد رو ترمز و لباسمو گرفت و به
سمت خودش کشوندم.
تو صورتم غرید: از این به بعد همه کارتم، حالیت
شد؟
ناباور لب زدم: شما خیلی دارید از حدتون میگذرید!
دستشو پس زدم و با عصبانیت گفتم: شما هیچ کاره
ي من نیستید، اینکه من میخوام به همکلاسیم از
سر لطف درس یاد بدم به شما ربطی نداره.
به کیفم چنگ زدم و در رو باز کردم.
خواستم پیاده بشم اما یه دفعه بازومو گرفت و به
طرف خودش پرتم کرد.
خواستم حرفی بزنم اما لبشو چنان محکم روي لبم
گذاشت که تموم تنم گر گرفت.
دو طرف صورتمو با عصبانیت گرفت و حریصانه
بوسیدم.
سعی میکردم عقب ببرمش اما تموم عصبانیتشو
سر لبم خالی میکرد جوري که از درد نفسم بالا
نمیومد.
مشتمو چندبار محکم به بازوش کوبیدم که بالاخره
لبشو جدا کرد و نفس زنان به چشمهام زل زد.
لبم حسابی جز جز میکرد.
در حالی که از عصبانیت صدام میلرزید گفتم: شما
حتی حق بوسیدن منو هم ندارید.
کمرمو محکم گرفت و به سمت خودش کشوندم.
-اینجور فکر میکنی؟ اما باید بدونی از این به بعد
تمام تو مال منه.
قلبم فرو ریخت.
-از این به بعد تو در اختیار کامل منی.
با عصبانیت به عقب هلش دادم اما به کمرم چنگ زد.
#پارت_۸۵
به
شماره جواب دادم.
خواستم بگم بله اما با صداي داد استاد چشمهام
چهارتا شدند.
-خودت از اون خراب شده میاي بیرون یا خودم
بیام بیرونت بکشم؟
کمی از ایمان دور شدم و با تعجب گفتم: چی دارید
میگید؟!
باز داد زد: رو اعصاب من راه نرو مطهره، نیاي بیرون
به خداوندي خدا میام تو جلوي اون پسره ایمان
دستتو میگیرم بیرونت میکشم.
با تته پته گفتم: باشه باشه خودم میام فقط یه کم
برید جلوتر که نبینتتون.
نفس عصبی کشید.
-زود باش.
تماسو که قطع کرد نفس پر استرسی کشیدم.
واي خدا این فضول کیه که افتاده تو زندگیم؟!
به سمت ایمان چرخیدم.
-من باید برم، معذرت میخوام.
سریع به سمتم اومد.
-چرا؟ چیزي شده؟
-نه، فقط زود باید برم یه مسئلهی خانوادگیه.
نگران گفت: پس بیاین برسونمتون.
-نه خودم میرم خداحافظ.
اینو گفتم و سریع به سمت در دویدم که بلند گفت:
مطهره خانم صبر کنید.
سریع از کافه بیرون زدم و قبل از اینکه بیرون
بیاد به جلو دویدم.
با دیدن ماشینش تردید داشتم که به سمتش برم ولی براي آبروریزي نکردنش به سمتش رفتم و درشو باز کردم.
نشستم که هنوز نذاشت در رو کامل ببندم و پا روي
گاز گذاشت که ماشین از جاش کنده شد.
-استاد من...
با دستش که محکم روي دهنم نشست رسما خفه
شدم و متعجب بهش نگاه کردم.
غرید: حرف نزن.
آخه یکی بیاد بگه به تو چه؟!
دستشو پس زدم و عصبی گفتم: آخه زندگی من به
شما...
داد زد: گفتم حرف نزن.
خونم به جوش اومد و منم داد زدم: به چه حقی سر
من داد میزنید؟ هان؟ فکر کردید کیه منید که تو
کارام سرك میکشید؟
یه دفعه کنار خیابون زد رو ترمز و لباسمو گرفت و به
سمت خودش کشوندم.
تو صورتم غرید: از این به بعد همه کارتم، حالیت
شد؟
ناباور لب زدم: شما خیلی دارید از حدتون میگذرید!
دستشو پس زدم و با عصبانیت گفتم: شما هیچ کاره
ي من نیستید، اینکه من میخوام به همکلاسیم از
سر لطف درس یاد بدم به شما ربطی نداره.
به کیفم چنگ زدم و در رو باز کردم.
خواستم پیاده بشم اما یه دفعه بازومو گرفت و به
طرف خودش پرتم کرد.
خواستم حرفی بزنم اما لبشو چنان محکم روي لبم
گذاشت که تموم تنم گر گرفت.
دو طرف صورتمو با عصبانیت گرفت و حریصانه
بوسیدم.
سعی میکردم عقب ببرمش اما تموم عصبانیتشو
سر لبم خالی میکرد جوري که از درد نفسم بالا
نمیومد.
مشتمو چندبار محکم به بازوش کوبیدم که بالاخره
لبشو جدا کرد و نفس زنان به چشمهام زل زد.
لبم حسابی جز جز میکرد.
در حالی که از عصبانیت صدام میلرزید گفتم: شما
حتی حق بوسیدن منو هم ندارید.
کمرمو محکم گرفت و به سمت خودش کشوندم.
-اینجور فکر میکنی؟ اما باید بدونی از این به بعد
تمام تو مال منه.
قلبم فرو ریخت.
-از این به بعد تو در اختیار کامل منی.
با عصبانیت به عقب هلش دادم اما به کمرم چنگ زد.
۳.۶k
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.