رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۸۸
به سمتش رفتم که دیدم سرش توي گوشیه.
رو به روش نشستم که بدون اینکه بهم نگاه کنه
گفت: تونستی ببندي یا اگه نه برات ببندم؟
با حرص مشتمو آروم روي میز کوبیدم.
-بس کنید دیگه!
پررو خندید.
به گوشی که دقت کردم چشمهام گرد شدند.
اینکه گوشی منه!
به سمتش یورش بردم که دستمو خوند و سریع
گوشیو ازم دور کرد.
-گوشیمو بدید ببینم.
-عکساي خوبی داري مثلا...
یه عکسی که پسر و دختره تو بغل هم هم دیگه رو
میبوسیدند رو آورد که لبمو گزیدم.
شیطون نگاهم کرد.
-حاج خانم این عکسها چیه؟
با حرص گفتم: اگه دقت کنید میبینید عکس نوشتهست.
میز رو دور زدم و به سمتش رفتم اما گوشیمو توي
جیبش گذاشت.
پامو به زمین کوبیدم.
-بدید ببینم.
-بعدا بهت میدم موش کوچولوي من.
هنگ کرده بهش نگاه کردم.
موش کوچولوي من؟!
با نزدیک شدن گارسون گفت: چشمهاتو واسه من
اینجور نکن جوجه وگرنه همینجا یه لقمهی چپت میکنم برو بشین.
با همون حالت آروم روي صندلیم نشستم.
چرا اینجور باهام حرف میزنه؟!
گارسون که نزدیک شد گفت: چی میل دارید؟
بهم نگاه کرد.
-چی میخوري؟
چندبار پلک زدم و روي صندلی جا به جا شدم.
-نمیدونم.
منو رو رو به روم گذاشت.
خواستم براساس قیمت انتخاب کنم که دستهاشو
روي قیمتها گذاشت.
-بدون نگاه کردن به قیمت.
به ناچاري به منو نگاه کردم.
درآخر دستهامو توي هم قفل کردم و گفتم: پیتزاي
قارچ و پنیر.
رو کرد سمت گارسون و گفت: یه قارچ و پنیر و یه
قارچ و گوشت و دوتا دلستر هلویی و دوتا سیب
زمینی.
گارسون سفارشها رو نوشت و رفت.
آرنجهاشو روي میز و سرشو روي دستهاش
گذاشت.
این موهاش... دلم میخواد دست بکشم توش.
بیاراده دستمو به سمتش بردم.
نزدیک بود توي موهاش فرو بره که سریع مشتش کردم و عقب آوردمش.
سرشو کمی بالا آورد.
-راستی،فردا واسه یکی از برندها عکاسی داریم توي حیاط باغ من، یکی از مدلینگها میاد، یادت
باشه شرکت نري بیاي خونهی من.
با ابروهاي بالا رفته گفتم: به من چه؟ منکه عکاسی
نمیکنم!
-باید بیاي همه جمعند.
-باشه پس میام.
باز سرشو روي دستش گذاشت.
-خوبه.
با کمی مکث گفتم: سرتون درد میکنه؟
-نه کمرم.
با ابروهاي بالا رفته گفتم: واه، مگه کوه کندید؟
تازشم بعدازظهر شرکتم نرفتید من چی خوابیدید.
خندید و درست نشست.
دستشو توي صورتش کشید.
-طبیعیه.
دست به سینه به اطراف نگاه کردم.
-آهان،اینم طبیعیه.
درآخر با کلی کلنجار رفتن با خودم گفتم: میتونم
یه سوال ازتون بپرسم؟
-بپرس.
نفس عمیقی کشیدم و تو چشمهاش زل زدم.
-وقتی درمان شدید میرید با لادن ازدواج میکنید؟
با تعجب گفت: چی؟! چرا باید برم با اون ازدواج کنم؟
با غم گفتم: چون قرار بود باهاش ازدواج کنید و هم
اینکه دوستون داره.
با قاطعیت توي صداش گفت: نه ازدواج نمیکنم.
لبخند محوي زدم.
-منو چیکار میکنید؟
خیره نگاهم کرد.
#پارت_۸۸
به سمتش رفتم که دیدم سرش توي گوشیه.
رو به روش نشستم که بدون اینکه بهم نگاه کنه
گفت: تونستی ببندي یا اگه نه برات ببندم؟
با حرص مشتمو آروم روي میز کوبیدم.
-بس کنید دیگه!
پررو خندید.
به گوشی که دقت کردم چشمهام گرد شدند.
اینکه گوشی منه!
به سمتش یورش بردم که دستمو خوند و سریع
گوشیو ازم دور کرد.
-گوشیمو بدید ببینم.
-عکساي خوبی داري مثلا...
یه عکسی که پسر و دختره تو بغل هم هم دیگه رو
میبوسیدند رو آورد که لبمو گزیدم.
شیطون نگاهم کرد.
-حاج خانم این عکسها چیه؟
با حرص گفتم: اگه دقت کنید میبینید عکس نوشتهست.
میز رو دور زدم و به سمتش رفتم اما گوشیمو توي
جیبش گذاشت.
پامو به زمین کوبیدم.
-بدید ببینم.
-بعدا بهت میدم موش کوچولوي من.
هنگ کرده بهش نگاه کردم.
موش کوچولوي من؟!
با نزدیک شدن گارسون گفت: چشمهاتو واسه من
اینجور نکن جوجه وگرنه همینجا یه لقمهی چپت میکنم برو بشین.
با همون حالت آروم روي صندلیم نشستم.
چرا اینجور باهام حرف میزنه؟!
گارسون که نزدیک شد گفت: چی میل دارید؟
بهم نگاه کرد.
-چی میخوري؟
چندبار پلک زدم و روي صندلی جا به جا شدم.
-نمیدونم.
منو رو رو به روم گذاشت.
خواستم براساس قیمت انتخاب کنم که دستهاشو
روي قیمتها گذاشت.
-بدون نگاه کردن به قیمت.
به ناچاري به منو نگاه کردم.
درآخر دستهامو توي هم قفل کردم و گفتم: پیتزاي
قارچ و پنیر.
رو کرد سمت گارسون و گفت: یه قارچ و پنیر و یه
قارچ و گوشت و دوتا دلستر هلویی و دوتا سیب
زمینی.
گارسون سفارشها رو نوشت و رفت.
آرنجهاشو روي میز و سرشو روي دستهاش
گذاشت.
این موهاش... دلم میخواد دست بکشم توش.
بیاراده دستمو به سمتش بردم.
نزدیک بود توي موهاش فرو بره که سریع مشتش کردم و عقب آوردمش.
سرشو کمی بالا آورد.
-راستی،فردا واسه یکی از برندها عکاسی داریم توي حیاط باغ من، یکی از مدلینگها میاد، یادت
باشه شرکت نري بیاي خونهی من.
با ابروهاي بالا رفته گفتم: به من چه؟ منکه عکاسی
نمیکنم!
-باید بیاي همه جمعند.
-باشه پس میام.
باز سرشو روي دستش گذاشت.
-خوبه.
با کمی مکث گفتم: سرتون درد میکنه؟
-نه کمرم.
با ابروهاي بالا رفته گفتم: واه، مگه کوه کندید؟
تازشم بعدازظهر شرکتم نرفتید من چی خوابیدید.
خندید و درست نشست.
دستشو توي صورتش کشید.
-طبیعیه.
دست به سینه به اطراف نگاه کردم.
-آهان،اینم طبیعیه.
درآخر با کلی کلنجار رفتن با خودم گفتم: میتونم
یه سوال ازتون بپرسم؟
-بپرس.
نفس عمیقی کشیدم و تو چشمهاش زل زدم.
-وقتی درمان شدید میرید با لادن ازدواج میکنید؟
با تعجب گفت: چی؟! چرا باید برم با اون ازدواج کنم؟
با غم گفتم: چون قرار بود باهاش ازدواج کنید و هم
اینکه دوستون داره.
با قاطعیت توي صداش گفت: نه ازدواج نمیکنم.
لبخند محوي زدم.
-منو چیکار میکنید؟
خیره نگاهم کرد.
۳.۰k
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.