سرنوشت من
سرنوشت من
ویو ات
چشمام رو باز کردم......اما تار میدیدم...چند تا پلک زدم تا بتونم بهتر ببینم...تمام بدنم درد میکرد....اینجا کجاست؟؟...چرا سرم بهم وصله؟؟..با یاد آوری اتفاقی که برام افتاده بغض سنگینی توی گلوم داشت گلوم رو چنگ میزد....یه نگاه به اطرافم کردم...اینجا بیمارستانه؟؟....آره بیمارستانه...جیمین رو دیدم که روی صندلی خوابش برده بود....رد اشک هاش روی گونه هاش مونده بود....داداشی چرا بخاطره من گریه کردی آخه...چرا بخاطر من چشم های خوشگلت رو اذیت کردی آخه....تمام بدنم احساس درد میکردم....به سختی میتونستم تکون بخورم....به آرومی دستم رو روی دست جیمین گذاشتم که یکدفعه مثل برق گرفته ها بیدار شد...اولش توی شک بود...بعد یه نگاه به من کرد....معلوم بود داره بغضش رو مخفی میکنه...
پایان ویو ات
ویو جیمین
همینجوری که داشتم با خودم حرف میزدم خوابم برد.......با دست گرم و نرمی که روی دستم قرار گرفت صد متر پریدم هوا......اولش نفهمیدم اینجا کجاست.....ولی بعدش انگار عقلم اومد سر جاش...و.و.وایستا ببینم....ات بیدار شده....خوار خوشگل و ناز من...اون لحظه انگار همه چیزم تمام هَستیم دوباره برگشت به زندگیم....یه بغضی تو گلوم بود....سریع رفتم و دکتر رو صدا کردم.....دکتر اومد و ات رو چک کرد و گفت همه چیز طبیعی هستش...اما شما امشب مهمون ما هستین...و بعدشم رفت....شروع کردم به حرف زدن... جیمین : ات..ببخشید که برات داداش خوبی نبودم..ببخشید که مواظبت نبودم ببخشید که هواتو نداشتم (بغض)
و از همه مهم تر...ببخشید که وقتی مامان داشت اذیتت میکرد اونجا نبودم تا جلوشو بگیرم...(گریه)..
ات : بس کن داداش
من حالم خوبه
تو خیلی هم داداش خوبی هستی
دیگه نشنوم از این چیزا بگی هااا
وگرنه ناناحت میشم 🥺
جیمین : ولی آخه..
ات : دیگه ولی و اما و اگر نداره
همین که کنارمی خودش یه دنیاس 🥰
با این حرف ات یاد اون کمپانیه افتادم...یعنی چیکار کنم؟؟...
پایان ویو جیمین
دو هفته بعد.....
یعنی چه اتفاقی میوفته؟؟...آیا جیمین فرار میکنه؟؟...یا میمونه و با این زندگی سخت و طاقت فرسا دست و پنجه نرم میکنه.....یهعنی ات راضی میشه؟؟....
ادامه دارد.....
ویو ات
چشمام رو باز کردم......اما تار میدیدم...چند تا پلک زدم تا بتونم بهتر ببینم...تمام بدنم درد میکرد....اینجا کجاست؟؟...چرا سرم بهم وصله؟؟..با یاد آوری اتفاقی که برام افتاده بغض سنگینی توی گلوم داشت گلوم رو چنگ میزد....یه نگاه به اطرافم کردم...اینجا بیمارستانه؟؟....آره بیمارستانه...جیمین رو دیدم که روی صندلی خوابش برده بود....رد اشک هاش روی گونه هاش مونده بود....داداشی چرا بخاطره من گریه کردی آخه...چرا بخاطر من چشم های خوشگلت رو اذیت کردی آخه....تمام بدنم احساس درد میکردم....به سختی میتونستم تکون بخورم....به آرومی دستم رو روی دست جیمین گذاشتم که یکدفعه مثل برق گرفته ها بیدار شد...اولش توی شک بود...بعد یه نگاه به من کرد....معلوم بود داره بغضش رو مخفی میکنه...
پایان ویو ات
ویو جیمین
همینجوری که داشتم با خودم حرف میزدم خوابم برد.......با دست گرم و نرمی که روی دستم قرار گرفت صد متر پریدم هوا......اولش نفهمیدم اینجا کجاست.....ولی بعدش انگار عقلم اومد سر جاش...و.و.وایستا ببینم....ات بیدار شده....خوار خوشگل و ناز من...اون لحظه انگار همه چیزم تمام هَستیم دوباره برگشت به زندگیم....یه بغضی تو گلوم بود....سریع رفتم و دکتر رو صدا کردم.....دکتر اومد و ات رو چک کرد و گفت همه چیز طبیعی هستش...اما شما امشب مهمون ما هستین...و بعدشم رفت....شروع کردم به حرف زدن... جیمین : ات..ببخشید که برات داداش خوبی نبودم..ببخشید که مواظبت نبودم ببخشید که هواتو نداشتم (بغض)
و از همه مهم تر...ببخشید که وقتی مامان داشت اذیتت میکرد اونجا نبودم تا جلوشو بگیرم...(گریه)..
ات : بس کن داداش
من حالم خوبه
تو خیلی هم داداش خوبی هستی
دیگه نشنوم از این چیزا بگی هااا
وگرنه ناناحت میشم 🥺
جیمین : ولی آخه..
ات : دیگه ولی و اما و اگر نداره
همین که کنارمی خودش یه دنیاس 🥰
با این حرف ات یاد اون کمپانیه افتادم...یعنی چیکار کنم؟؟...
پایان ویو جیمین
دو هفته بعد.....
یعنی چه اتفاقی میوفته؟؟...آیا جیمین فرار میکنه؟؟...یا میمونه و با این زندگی سخت و طاقت فرسا دست و پنجه نرم میکنه.....یهعنی ات راضی میشه؟؟....
ادامه دارد.....
۳.۷k
۱۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.