همینجوری بهش زل زده بودم که...
همینجوری بهش زل زده بودم که...
که خودشو کشید عقب و سرشو اورد پایین و گفت...
_و...واقعا ببخشید..
کوک: نهنه اصلا..اصلا اشکال نداره
_از نظر من خیلی اشکال داره نباید انقدر حواس پرتی میکردم هر چی نباشه واستون کار میکنم و شما رییسمین نبینین سر میز اونشکلی با یونگی و جیمین برخورد کردم تو کمپانی منو یجور دیگه میبینین و اصلا از این حواس پرتی و این چیزا خبری نیست بازم ببخشید..واقعا معذرت میخوام....
کوک: امم...بله..
_باهام کاری داشتین؟؟
کوک: فقط میخواستم معذرت خواهی کنم..
_واسه چی؟؟ شما که ماری نکردین
کوک: صبح سرت داد زدم..
_اها اون نه بابا این چه حرفـ...
اهم...اهممم.. اآهه(سرفه های مداوم)
کوک: خوبین؟؟
سرشو به نشونه اره تکون داد و یه لیوان برداشت و اب خورد...
یه تکس واسه گوشیش اومد گوشیشو برداشت نگاه کرد ولی قیافش رفت تو همو گف
_امروز قرار نیس اتفاق خوبی بیفته...
بدو بدو رفت بالا اتاق یونگی و بدون در زدن رفت تو اتاق
_یونگی اسکیت بردم هنوز اینجاس؟
شوگا: اره...
_کجاس؟.
شوگا: اونجا پشت کمد... واسه چی میخوایش؟؟
_ممنون...
یونا اصلا به حرف یونگی اهمیت نداد از اتاق زد بیرون داشت به سمت پله ها میرفت که یونگی دستشو گرفتو گفت
شوگا: یونا چیشده..کجا میری
_ولم کن عجله دارم همینجوری برا کمپانی دیرمون شده باید سریع برم و برگردم...
یونا دستشو از تو دست یونگی دراورد و گفت: تا ده دقیقه دیگه میرسم
ـ
ویو یونا
یه حسی بم میگف امروز قراره اتفاقی بیفته ولی من براش امادگی لازمو نداشتم با همچین لباسی ام که پوشیده بودم نمیتونستم کاری کنم باید میرفتم لباسمو عوض میکردمو ساعت هوشمندم و برمیداشتم... اگه لباسمو عوض نکنم ممکنه هاته گیرم بندازه... اون عوضی روم کراشه اگه کاری نکنم بد میشه به هر حال بعد اینکه سوهونو کشت دیگه کل رابطمو باش قطع کردم همه هم از باند اومدن بیرون...
بدو بدو با اسکیت رفتم سمت خونه پنج دقیقه تو راه بودم باید سریع لباسمو عوض کنم رفتم بالا و این لباسو پوشیدم
(فقط بجای اون قلبه گردنبند سلیب تصور کنین
یادتونم که هس یونا دست چپش کلا تتوعه... البته یکی دیگه هم سمت راست شکمش یه تتو گرگ کوچیک هس.)
سریع ساعتمو وسایلی که لازم بود رو برداشتم و زدم از خونه بیرون...
اون گوشیمو گذاشتم خونه و گوشی ایفونمو با ایر پاد ایفونمو برداشتم... به میا زنگ زدم...
لعنتی اشغاله براش پیام گذاشتم
_میا یه حسی بم میگه امروز قراره یه اتفاقی بیفته حواست به همه چی باشه.. به بقیه هم خبر بده وقتی پیاممو دیدی حتما بم زنگ بزننن
ویو کوک
یونا با یه اسکیت بورد گنگ و خفن از تو اتاق یونگی اومد بیرون و بدو بدو سمت در رفت...
یونگی اومد پایین و نفسشو بیرون داد
کوک: هیونگ چیشده
یونگی: نمیدونم گف تا ده دیقه دیه میاد
که خودشو کشید عقب و سرشو اورد پایین و گفت...
_و...واقعا ببخشید..
کوک: نهنه اصلا..اصلا اشکال نداره
_از نظر من خیلی اشکال داره نباید انقدر حواس پرتی میکردم هر چی نباشه واستون کار میکنم و شما رییسمین نبینین سر میز اونشکلی با یونگی و جیمین برخورد کردم تو کمپانی منو یجور دیگه میبینین و اصلا از این حواس پرتی و این چیزا خبری نیست بازم ببخشید..واقعا معذرت میخوام....
کوک: امم...بله..
_باهام کاری داشتین؟؟
کوک: فقط میخواستم معذرت خواهی کنم..
_واسه چی؟؟ شما که ماری نکردین
کوک: صبح سرت داد زدم..
_اها اون نه بابا این چه حرفـ...
اهم...اهممم.. اآهه(سرفه های مداوم)
کوک: خوبین؟؟
سرشو به نشونه اره تکون داد و یه لیوان برداشت و اب خورد...
یه تکس واسه گوشیش اومد گوشیشو برداشت نگاه کرد ولی قیافش رفت تو همو گف
_امروز قرار نیس اتفاق خوبی بیفته...
بدو بدو رفت بالا اتاق یونگی و بدون در زدن رفت تو اتاق
_یونگی اسکیت بردم هنوز اینجاس؟
شوگا: اره...
_کجاس؟.
شوگا: اونجا پشت کمد... واسه چی میخوایش؟؟
_ممنون...
یونا اصلا به حرف یونگی اهمیت نداد از اتاق زد بیرون داشت به سمت پله ها میرفت که یونگی دستشو گرفتو گفت
شوگا: یونا چیشده..کجا میری
_ولم کن عجله دارم همینجوری برا کمپانی دیرمون شده باید سریع برم و برگردم...
یونا دستشو از تو دست یونگی دراورد و گفت: تا ده دقیقه دیگه میرسم
ـ
ویو یونا
یه حسی بم میگف امروز قراره اتفاقی بیفته ولی من براش امادگی لازمو نداشتم با همچین لباسی ام که پوشیده بودم نمیتونستم کاری کنم باید میرفتم لباسمو عوض میکردمو ساعت هوشمندم و برمیداشتم... اگه لباسمو عوض نکنم ممکنه هاته گیرم بندازه... اون عوضی روم کراشه اگه کاری نکنم بد میشه به هر حال بعد اینکه سوهونو کشت دیگه کل رابطمو باش قطع کردم همه هم از باند اومدن بیرون...
بدو بدو با اسکیت رفتم سمت خونه پنج دقیقه تو راه بودم باید سریع لباسمو عوض کنم رفتم بالا و این لباسو پوشیدم
(فقط بجای اون قلبه گردنبند سلیب تصور کنین
یادتونم که هس یونا دست چپش کلا تتوعه... البته یکی دیگه هم سمت راست شکمش یه تتو گرگ کوچیک هس.)
سریع ساعتمو وسایلی که لازم بود رو برداشتم و زدم از خونه بیرون...
اون گوشیمو گذاشتم خونه و گوشی ایفونمو با ایر پاد ایفونمو برداشتم... به میا زنگ زدم...
لعنتی اشغاله براش پیام گذاشتم
_میا یه حسی بم میگه امروز قراره یه اتفاقی بیفته حواست به همه چی باشه.. به بقیه هم خبر بده وقتی پیاممو دیدی حتما بم زنگ بزننن
ویو کوک
یونا با یه اسکیت بورد گنگ و خفن از تو اتاق یونگی اومد بیرون و بدو بدو سمت در رفت...
یونگی اومد پایین و نفسشو بیرون داد
کوک: هیونگ چیشده
یونگی: نمیدونم گف تا ده دیقه دیه میاد
۶.۹k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.