قبل از اینکه جیمین بره بهم گفت:یه روز نوبت تو میشه که بیا
قبل از اینکه جیمین بره بهم گفت:یه روز نوبت تو میشه که بیای کره با خانوادم اشنات کنم و بعدم....خودت میدونی😊
عاشقتم مبینا همونطور هم که گفتم اگه ترکم کنی برت میگردونم ولی در حال حاضر من دارم ترکت میکنم ولی مطمئن باش یه روز پیش خودم میارمت😘😊
دستمو به نشونه دست دادن جلو بردم:به امیددیدار،پارک جیمین.امیدوارم یه روز اتفاقاتی که میتونه تو ذهن هردومون باشه به واقعیت بپیونده😊😊
دست داد و بعدم ازم خداحافظی کرد و رفتن داخل هواپیما.ما هم بعد بدرقه کردنشون،رفتیم خونه هامون.ساعت نه و سی بود.وقتی رسیدم خونه رفتم لباس عوض کردم و شام خوردیم میز کوچیکی از کنار مبل ها برداشتم و لبتاپمو گذاشتم روش و شروع کردم گفتن کارایی که اونجا با ریحانه و ساجده و شادی میکنم جاهایی که میریم و...عکس از خیلی جاها گرفته بودم با کابل لپتابمو به تلویزیون وصل کردم عکسا رو نشون دادم وقتی رفته بودیم تو این پنج روز این ور اون ور با پسرا هم عکس گرفته بودمو تو گوشیم یه پیامرسانی نوشته بودم که داشته باشم چون معمولا تو لبتاپم تو وُرد مینوشتم(وُرد همون واژه پردازه) تازه کلی عکس هم از پسرا گرفتم علی از دیدن عکساشون گفت:عکاسیت خوب نیست ولی اونا حتی تو ناشیانه ترین عکس هام خوب میوفتن🤗🤗
مبینا:محض اطلاعت باید بگم که من خودمم ارمیم و میدونم که عکاسیم هم خوب نیست چون بدون اینکه بدونن ازشون عکس میگرفتم اسکل😂😑
علی:اره من اسکل شما چسکل🤣🤣🤣
مبینا(غرش)(با داد):مامانننننننن!!!!
مامان:علی باز تو بی ادب شدی؟!از خونه پرتت کنم بیرون؟!
مبینا:مگه بیرونش هم میکنین؟!(با ذوق)
مامان:اره چیز عجیبی نیست
مبینا:پاشو برو بیرون😏😏(سرخوشانه)
علی:.......
(انقد خستس که نشسته خوابش برده)
علی:......
نگاه کردم دیدم خوابیده دیگه بیخیالش شدم کابل رو جدا کردمو رفتم طبقه بالا اتاقی که مال خودم بود خودمو پرت کردم رو تخت.تصمیم گرفتم فردا یه پارتی کوچیک ترتیب بدم هفته بعدش تولد من بود ولی نمیدونستن چون خودم میخواستم پارتی بگیرم نمیشد بهشون بگم تولدمه چون انتظار ندارم بهم کادو بدن.
یه کافه زنگ زدم ساعت۴عصر تا هشت شب بود.هماهنگی های لازمو کردم
فردا صبح
بیدار شدم موهامو شونه کردمو بستم دست و صورتمو شستم رفتم سر میز صبحونه سلام صبح بخیر گفتم یکم تند صبحونمو خوردم علی با تعجب نگام میکرد
علی:چخبرته؟!از قحطی که در نرفتی!
مبینا:خبری نیست فقط قرار کل امروزو خوش بگذرونم برای همینم عجله دارم*پوزخند
علی:مبینا بعد صبحونه حسابتو میرسم مگه دستم بهت نرسه!
مبینا:الان که دستت میرسه ولی نه اگه نباشم😁😁
مامان:یه روز نشد شما دوتا باشین و مثل سگ و گربه دعوا نکنین😹😹
مامان:راستی اون پسره اسمش چی بود یادم رفت دیشب ازت بپرسم😓
مبینا و علی باهم:پارک جیمین
مبینا و علی بهم چشم غره رفتن
بابا:میشینین سرجاتون یا خشونت رو وارد کار کنم؟
علی:نه نه غلط کردم میشینم😅😅
بعد از صبحونه رفتم اتاقم به دوستای دبیرستانم زنگ زدمو برای پارتی دعوتشون کردم بیشترشون مشهد نبودن ده نفرشون بودن که باما میشدن چهارده نفر.بازم از هیچی بهتر بود. عصر شدرفتیم پارتی به اونایی که نبودن زنگ زدیم صحبت کردیم و...کلی خوش گذروندیم خوبیش این بود که صاحب کافه خانوم بود و راحت میتونستیم مسخره بازی در بیاریم. از خوراکی هایی که اماده کرده بودن ژله شیرینی خامه ای و بادکنک های ابی بود برای شوخی.من داشتم با ساجده و ریحانه و شادی صحبت میکردم که حس کردم چیز خیس،لزج و نرمی به پشتم اصابت کرد برگشتم دیدم نازیلا بهم ژله پرتاب کرده همه بچها اماده بودن و یه چیزی تو دستشون برای پرتاب داشتن یا بادکنک بود یا ژله کیک ها چون خیلی کثیف میکرد بهم نمی زدیم.سریع ماهم یه ژله و بادکنک ابی برداشتیم اون ده نفر شدن یه تیم شدن ما چهار تا هم یه تیم شدیم کلی بهم پرت کردیم ما همش جاخالی های خفن میدادیم مثلا من با بالانس پل زدن جاخالی دادم ریحانه پرید رو دستاشو دوباره رو پاهاش برگشت دستشو هدف گرفته بودن که رو دست دیگش خودشو نگه داشت صورتم هدف بود که یک پامو دولا و دیگری رو دراز کردمو مثل پرگار نشستمو جاخالی دادم شادی هدف پاهاش بود که پرید و پاهاشو صدو هشتاد درجه باز کرد ساجده با بادکنکی که اومد گرفت و چرخوند و برگردوند سمت خودشون وقتی ژله ها و بادکنکا تموم شد جنگ ماهم تموم شد به ما هیچی نخورده بود ولی اونا حسابی ژله ای و خیس شده بودن ولی معلوم نبود رفتن جلو اینه تا خودشون مرتب کنن.ساعت هفت شد بیشترشون میخواستن برن که پارتی رو تموم کردم و یه ساعت هفت تا هشت رو
عاشقتم مبینا همونطور هم که گفتم اگه ترکم کنی برت میگردونم ولی در حال حاضر من دارم ترکت میکنم ولی مطمئن باش یه روز پیش خودم میارمت😘😊
دستمو به نشونه دست دادن جلو بردم:به امیددیدار،پارک جیمین.امیدوارم یه روز اتفاقاتی که میتونه تو ذهن هردومون باشه به واقعیت بپیونده😊😊
دست داد و بعدم ازم خداحافظی کرد و رفتن داخل هواپیما.ما هم بعد بدرقه کردنشون،رفتیم خونه هامون.ساعت نه و سی بود.وقتی رسیدم خونه رفتم لباس عوض کردم و شام خوردیم میز کوچیکی از کنار مبل ها برداشتم و لبتاپمو گذاشتم روش و شروع کردم گفتن کارایی که اونجا با ریحانه و ساجده و شادی میکنم جاهایی که میریم و...عکس از خیلی جاها گرفته بودم با کابل لپتابمو به تلویزیون وصل کردم عکسا رو نشون دادم وقتی رفته بودیم تو این پنج روز این ور اون ور با پسرا هم عکس گرفته بودمو تو گوشیم یه پیامرسانی نوشته بودم که داشته باشم چون معمولا تو لبتاپم تو وُرد مینوشتم(وُرد همون واژه پردازه) تازه کلی عکس هم از پسرا گرفتم علی از دیدن عکساشون گفت:عکاسیت خوب نیست ولی اونا حتی تو ناشیانه ترین عکس هام خوب میوفتن🤗🤗
مبینا:محض اطلاعت باید بگم که من خودمم ارمیم و میدونم که عکاسیم هم خوب نیست چون بدون اینکه بدونن ازشون عکس میگرفتم اسکل😂😑
علی:اره من اسکل شما چسکل🤣🤣🤣
مبینا(غرش)(با داد):مامانننننننن!!!!
مامان:علی باز تو بی ادب شدی؟!از خونه پرتت کنم بیرون؟!
مبینا:مگه بیرونش هم میکنین؟!(با ذوق)
مامان:اره چیز عجیبی نیست
مبینا:پاشو برو بیرون😏😏(سرخوشانه)
علی:.......
(انقد خستس که نشسته خوابش برده)
علی:......
نگاه کردم دیدم خوابیده دیگه بیخیالش شدم کابل رو جدا کردمو رفتم طبقه بالا اتاقی که مال خودم بود خودمو پرت کردم رو تخت.تصمیم گرفتم فردا یه پارتی کوچیک ترتیب بدم هفته بعدش تولد من بود ولی نمیدونستن چون خودم میخواستم پارتی بگیرم نمیشد بهشون بگم تولدمه چون انتظار ندارم بهم کادو بدن.
یه کافه زنگ زدم ساعت۴عصر تا هشت شب بود.هماهنگی های لازمو کردم
فردا صبح
بیدار شدم موهامو شونه کردمو بستم دست و صورتمو شستم رفتم سر میز صبحونه سلام صبح بخیر گفتم یکم تند صبحونمو خوردم علی با تعجب نگام میکرد
علی:چخبرته؟!از قحطی که در نرفتی!
مبینا:خبری نیست فقط قرار کل امروزو خوش بگذرونم برای همینم عجله دارم*پوزخند
علی:مبینا بعد صبحونه حسابتو میرسم مگه دستم بهت نرسه!
مبینا:الان که دستت میرسه ولی نه اگه نباشم😁😁
مامان:یه روز نشد شما دوتا باشین و مثل سگ و گربه دعوا نکنین😹😹
مامان:راستی اون پسره اسمش چی بود یادم رفت دیشب ازت بپرسم😓
مبینا و علی باهم:پارک جیمین
مبینا و علی بهم چشم غره رفتن
بابا:میشینین سرجاتون یا خشونت رو وارد کار کنم؟
علی:نه نه غلط کردم میشینم😅😅
بعد از صبحونه رفتم اتاقم به دوستای دبیرستانم زنگ زدمو برای پارتی دعوتشون کردم بیشترشون مشهد نبودن ده نفرشون بودن که باما میشدن چهارده نفر.بازم از هیچی بهتر بود. عصر شدرفتیم پارتی به اونایی که نبودن زنگ زدیم صحبت کردیم و...کلی خوش گذروندیم خوبیش این بود که صاحب کافه خانوم بود و راحت میتونستیم مسخره بازی در بیاریم. از خوراکی هایی که اماده کرده بودن ژله شیرینی خامه ای و بادکنک های ابی بود برای شوخی.من داشتم با ساجده و ریحانه و شادی صحبت میکردم که حس کردم چیز خیس،لزج و نرمی به پشتم اصابت کرد برگشتم دیدم نازیلا بهم ژله پرتاب کرده همه بچها اماده بودن و یه چیزی تو دستشون برای پرتاب داشتن یا بادکنک بود یا ژله کیک ها چون خیلی کثیف میکرد بهم نمی زدیم.سریع ماهم یه ژله و بادکنک ابی برداشتیم اون ده نفر شدن یه تیم شدن ما چهار تا هم یه تیم شدیم کلی بهم پرت کردیم ما همش جاخالی های خفن میدادیم مثلا من با بالانس پل زدن جاخالی دادم ریحانه پرید رو دستاشو دوباره رو پاهاش برگشت دستشو هدف گرفته بودن که رو دست دیگش خودشو نگه داشت صورتم هدف بود که یک پامو دولا و دیگری رو دراز کردمو مثل پرگار نشستمو جاخالی دادم شادی هدف پاهاش بود که پرید و پاهاشو صدو هشتاد درجه باز کرد ساجده با بادکنکی که اومد گرفت و چرخوند و برگردوند سمت خودشون وقتی ژله ها و بادکنکا تموم شد جنگ ماهم تموم شد به ما هیچی نخورده بود ولی اونا حسابی ژله ای و خیس شده بودن ولی معلوم نبود رفتن جلو اینه تا خودشون مرتب کنن.ساعت هفت شد بیشترشون میخواستن برن که پارتی رو تموم کردم و یه ساعت هفت تا هشت رو
۸.۴k
۰۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.