خاطرات یک آرمی (پارت ویژه به مناسبت هالووین)
خاطرات یک آرمی (پارت ویژه به مناسبت هالووین)
- روحی هست که بخواد باهام بازی کنه؟
مثلث از دستم شتاب برداشت و به نوشته ای حرکت کرد.. روی yes!
ترسیدم و خواستم دستم رو از روی مثلث بردارم اما انگار کنترلی روی بدنم نداشتم.
آروم لب زدم:
- اس..اسمت چ..چیه؟
مثلث آروم روی حروف های انگلیسی حرکت کرد و در آخر یک کلمه رو نشون داد... مریم!
آروم گفتم:
- مریم، خو..خودتو بهم.. نش..نشون بده!
مثلث حرکتی نکرد!
چند ثانیه گذشت و به همین شکل موند.
اما ناگهان سردی عظیمی به بدنم رخنه کرد!
یک حس فراتر از بد!
یه انرژی منفی!
یه.. یه... ترس!
تنم می لرزید و حس میکردم به جای اشک، خون توی چشم های قهوه ایم جمع شده!
سرم بی اختیار خودم به سمت بالا حرکت کرد!
از دیدنش اون هم درست مقابل چشمام جا خوردم.
کامل مشکی بود و صورتش از مو های بلند پوشیده شده بود!
عادی نبود! روح نبود! حتی اگر هم بود، عجیب ترین روح ممکن بود و من ......
- وانیااااا؟
سرمرو برگردوندم و با ترس بی نیکی نگاه کردم.
+ هاا،هاا؟
- رفتی تو هپروت ها!
ببخشیدی زیرلب گفتم. چقدر مرور اون خاطره برام ترسناک بود.. هنوز هم نمیدونم خواب بود یا واقعی بود؟! فقط یادمه فردا صبحش یه خانواده ای توی قبرستون پیدام کردند.
بیهوش همونجا افتاده بودم و پشت سر هم ناله میکردم.
اهالی روستا میگفتن تو خواب حرف میزدی!
میگفتی: مریم، میخواد پدر و مادرتو بکشه!
...
.
.
.
.
.
.
.
.
https://harfeto.timefriend.net/16342135598915
.
- روحی هست که بخواد باهام بازی کنه؟
مثلث از دستم شتاب برداشت و به نوشته ای حرکت کرد.. روی yes!
ترسیدم و خواستم دستم رو از روی مثلث بردارم اما انگار کنترلی روی بدنم نداشتم.
آروم لب زدم:
- اس..اسمت چ..چیه؟
مثلث آروم روی حروف های انگلیسی حرکت کرد و در آخر یک کلمه رو نشون داد... مریم!
آروم گفتم:
- مریم، خو..خودتو بهم.. نش..نشون بده!
مثلث حرکتی نکرد!
چند ثانیه گذشت و به همین شکل موند.
اما ناگهان سردی عظیمی به بدنم رخنه کرد!
یک حس فراتر از بد!
یه انرژی منفی!
یه.. یه... ترس!
تنم می لرزید و حس میکردم به جای اشک، خون توی چشم های قهوه ایم جمع شده!
سرم بی اختیار خودم به سمت بالا حرکت کرد!
از دیدنش اون هم درست مقابل چشمام جا خوردم.
کامل مشکی بود و صورتش از مو های بلند پوشیده شده بود!
عادی نبود! روح نبود! حتی اگر هم بود، عجیب ترین روح ممکن بود و من ......
- وانیااااا؟
سرمرو برگردوندم و با ترس بی نیکی نگاه کردم.
+ هاا،هاا؟
- رفتی تو هپروت ها!
ببخشیدی زیرلب گفتم. چقدر مرور اون خاطره برام ترسناک بود.. هنوز هم نمیدونم خواب بود یا واقعی بود؟! فقط یادمه فردا صبحش یه خانواده ای توی قبرستون پیدام کردند.
بیهوش همونجا افتاده بودم و پشت سر هم ناله میکردم.
اهالی روستا میگفتن تو خواب حرف میزدی!
میگفتی: مریم، میخواد پدر و مادرتو بکشه!
...
.
.
.
.
.
.
.
.
https://harfeto.timefriend.net/16342135598915
.
۲۲.۶k
۱۰ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.