هیولای تاریک من پارت دوم
--
گفتم:
– «اااا آقا چی میخوای از من؟ بخدا من یه دختر معمولیم! با خواهرم اومده بودیم میوه بچینیم، گوشتمو نخور تروخدا!»
با دستام جلو صورتمو گرفته بودم، صدام میلرزید.
– «گوشت گوسفند برات میارم بخوری، ببین گوشت انسان خیلی بدهها، تازه تو خودتم نصفاً انسانی! تو رو خدا نخورم، من خانواده دارم، پدر دارم، مادرم منتظرمه، خواهرم...»
چشمای جونگکوک یه لحظه زد برق.
یه لحظه مکث کرد... بعد خندید.
ولی نه یه خندهی عادی. یه خندهی روانی.
سرش رفت عقب، دندوناشو نشون داد، همون دندونای تیز... صدای خندهش پیچید تو جنگل، پرندهها از درختا پریدن.
– «تو... فکر کردی منو با گوشت گوسفند گول میزنی؟»
بعد یهدفعه خم شد روم، صورتش دو سانت با صورتم فاصله داشت. نفسش داغ بود، خشن، بوی خاک و دود و خون میداد.
– «توووو...» صداش خراشدار شد، دستشو برد سمت گونم، آروم کشیدش.
– «انقدر بوی خوشی میدی که مغزم میخواد از جا دربیاد... میدونی من آخرینبار کی گوشت خوردم؟ دو سال پیش. یه مرد. سفت بود. خستهم کرد. اما تو...»
سرش چرخید سمت گردنم. گردنمو حس کردم داره نگاه میکنه.
من گریهم گرفت. اشکام بیصدا ریختن.
ولی بعد یهو یهوو...
دستشو کوبید کنار سرم، تو تنهی درخت، درخت ترک برداشت.
با صدای عصبیش گفت:
– «ولی چرا... چرا دلم نمیاد تیکهتیکهت کنم؟!»
با مشت کوبید رو زمین.
– «چرا لعنتی؟! من دیوم! نباید حس داشته باشم! ولی وقتی نگام میکنی... وقتی اینطوری میلرزی جلو روم... یه چیزی تو دلم درد میگیره لعنتی!»
چشماش وحشی بود... ولی اون ته تهش... یه چیزی توش شکست.
– «تو... اسم داری؟»
نفسنفس میزدم. لبام میلرزید. گفتم با صدای خفه:
– «نیایشم...»
چشماش لرزید. تکرار کرد:
– «نیا...یش...»
بعد یهو بلند شد. یهووو!
سرمو گرفت، به زور بلندم کرد، من سبد رو انداخته بودم، پا برهنه، موهام ریخته بود رو شونهم، فقط جیغ زدم:
– «کجاااااا؟!»
ولی اون فقط با یه نیشخند زمزمه کرد:
– «میبرمت پیش خودم. جایی که هیچ آدمیزادی نمیتونه پیدات کنه.
تو رو نمیخورم نیایش... ولی مال خودم میکنم.
با پوست، با استخون، با روح...»
😈😈😈😈
خوشت اومد جیگر. میتونی جای اسم من یه اسم دیگه بزاری حالا من اسم خودمو گذاشتم😊😋
گفتم:
– «اااا آقا چی میخوای از من؟ بخدا من یه دختر معمولیم! با خواهرم اومده بودیم میوه بچینیم، گوشتمو نخور تروخدا!»
با دستام جلو صورتمو گرفته بودم، صدام میلرزید.
– «گوشت گوسفند برات میارم بخوری، ببین گوشت انسان خیلی بدهها، تازه تو خودتم نصفاً انسانی! تو رو خدا نخورم، من خانواده دارم، پدر دارم، مادرم منتظرمه، خواهرم...»
چشمای جونگکوک یه لحظه زد برق.
یه لحظه مکث کرد... بعد خندید.
ولی نه یه خندهی عادی. یه خندهی روانی.
سرش رفت عقب، دندوناشو نشون داد، همون دندونای تیز... صدای خندهش پیچید تو جنگل، پرندهها از درختا پریدن.
– «تو... فکر کردی منو با گوشت گوسفند گول میزنی؟»
بعد یهدفعه خم شد روم، صورتش دو سانت با صورتم فاصله داشت. نفسش داغ بود، خشن، بوی خاک و دود و خون میداد.
– «توووو...» صداش خراشدار شد، دستشو برد سمت گونم، آروم کشیدش.
– «انقدر بوی خوشی میدی که مغزم میخواد از جا دربیاد... میدونی من آخرینبار کی گوشت خوردم؟ دو سال پیش. یه مرد. سفت بود. خستهم کرد. اما تو...»
سرش چرخید سمت گردنم. گردنمو حس کردم داره نگاه میکنه.
من گریهم گرفت. اشکام بیصدا ریختن.
ولی بعد یهو یهوو...
دستشو کوبید کنار سرم، تو تنهی درخت، درخت ترک برداشت.
با صدای عصبیش گفت:
– «ولی چرا... چرا دلم نمیاد تیکهتیکهت کنم؟!»
با مشت کوبید رو زمین.
– «چرا لعنتی؟! من دیوم! نباید حس داشته باشم! ولی وقتی نگام میکنی... وقتی اینطوری میلرزی جلو روم... یه چیزی تو دلم درد میگیره لعنتی!»
چشماش وحشی بود... ولی اون ته تهش... یه چیزی توش شکست.
– «تو... اسم داری؟»
نفسنفس میزدم. لبام میلرزید. گفتم با صدای خفه:
– «نیایشم...»
چشماش لرزید. تکرار کرد:
– «نیا...یش...»
بعد یهو بلند شد. یهووو!
سرمو گرفت، به زور بلندم کرد، من سبد رو انداخته بودم، پا برهنه، موهام ریخته بود رو شونهم، فقط جیغ زدم:
– «کجاااااا؟!»
ولی اون فقط با یه نیشخند زمزمه کرد:
– «میبرمت پیش خودم. جایی که هیچ آدمیزادی نمیتونه پیدات کنه.
تو رو نمیخورم نیایش... ولی مال خودم میکنم.
با پوست، با استخون، با روح...»
😈😈😈😈
خوشت اومد جیگر. میتونی جای اسم من یه اسم دیگه بزاری حالا من اسم خودمو گذاشتم😊😋
- ۱.۱k
- ۳۱ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط