هیولای تاریک من پارت چهارم

---

پاهام هنوز می‌لرزید. جونگ‌کوک بازومو گرفته بود، انگشتاش فشار می‌دادن طوری که جای انگشتاش مونده بود رو پوستم. از یه دالون تاریک رد شدیم، مشعل‌ها با شعله آبی می‌سوختن، صدا فقط صدای پاشنه‌ی چکمه‌ش بود روی سنگ مرطوب.

یه‌دفعه درِ بزرگی باز شد... بلند و سنگین.
همه‌ی خدمتکارا که اونجا بودن ـ بعضیاشون اصلاً شکل آدم نبودن، یه چشم داشتن یا دندوناشون از دهنشون زده بود بیرون ـ تا دیدنش، همه رفتن روی زانو، سرها پایین.

یکی‌شون که پوستش نقره‌ای بود، زمزمه کرد:
– «پادشاه تاریکی برگشته…»

ولی جونگ‌کوک فقط اخم کرد. بدون نگاه به کسی، منو کشید تو یه راهروی دیگه، درِ آهنی بزرگی رو هل داد، صداش تو گوشم پیچید، قلبم داشت درمی‌اومد.

داخل که رفتیم... یه اتاق بود.
سرد... دیواراش سنگی. یه تخت بلند وسطش، با پارچه‌های سیاه و بنفش تیره. پنجره نداشت. فقط یه شومینه‌ی خاموش بود و نور آتیشِ مشعل‌ها از دیوارا می‌رقصید.

منو پرت کرد روی تخت. محکم.
دستم خورد به چوب تخت، یه ناله کردم.

ایستاد جلوی در، نفس می‌کشید سنگین.
بعد برگشت نگام کرد. صداش خراش‌دار و کم‌صدا بود ولی تهش یه چیز خطرناک داشت:

– «تا اطلاع ثانوی… اینجا زندون توئه.»
قدم زد جلوتر، خم شد، صورتش نزدیکم.
– «اگه غذا نخوری، خودم بهت می‌خورونم.
اگه فرار کنی، دندونامو تو گردنت می‌کارم.
اگه بخوای با کسی حرف بزنی، زبونت رو می‌بُرم.»

صدام درنمیومد… نگاش می‌کردم فقط…
ولی یهو... مکث کرد. یه‌ذره نرم شد صداش.

– «ولی...
اگه یه بار دیگه اونجوری درباره خانواده‌ت حرف بزنی...
شاید دلم بخواد صدتا دوست داشتن مال منم باشه.»

و از اتاق رفت بیرون.
در بسته شد.
قفل شد.

و من... تنها موندم، با ترسی که داشت خفم می‌کرد.
اما یه چیزی ته دلم... یه لرزش کوچولو... حس می‌کردم این دیو... یه چیزی پشت اون دندونا قایم کرده...


جونننن بوی نیست بگه زبونمون ببره😂😂😂😂🤣
دیدگاه ها (۰)

هیولای تاریک من پارت پنجم

هیولای تاریک من پارت ششم

هیولای تاریک من پارت سوم

هیولای تاریک من پارت دوم

black flower(p,318)

پارت 2

black flower(p,224)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط