هیولای تاریک من پارت سوم
---
جونگکوک موهامو کشید، با خشونت بلندم کرد، هنوز یه دستش رو بازوم بود که درد میکرد. منو داشت میبرد سمت جنگلای پشت تپه، اونجا که دیگه هیچ بنیبشری رد نمیشد.
جیغ زدم:
– «خواااااااااهرررررررررممممممممم!»
سرور برگشت، نفسنفس میزد، سبد افتاده بود، لباسش خاکی بود، چشماش گشاد شده بود از ترس.
من تو بغل یه دیو بودم. یه دیو واقعی.
داد زدم:
– «سرور! خوب گوش کن! اگه زنده برگشتم که هیچی... ولی اگه خبری ازم نشد یعنی مُردم! یعنی این هیولا منو کُشت!»
دستمو کشیدم سمتش، صدام میلرزید ولی بلند بود:
– «به مامان و بابا بگو نیایش خیلی دوسشون داشت! خیلی خیلی زیاد! صدتا دوسشون دارم... بگو هیچ وقت یادشون نرفته بودم... بگو نیایش دخترشون بود هنوز، حتی اگه یه دیو تیکهتیکهش کرده باشه...»
جونگکوک ایستاد. خشکش زد. همونطور که داشتم جیغ میزدم، صورتش چرخید سمت من.
اخماش باز شد...
یه لحظه پلک زد، چشماش براق شدن… انگار اون تیکهی انسانیش یه لگد خورد.
زمزمه کرد:
– «تو… صدتا دوسشون داری؟»
تو دنیای اون، محبت یه واژه لعنتی بود.
تا حالا کسی بهش نگفته بود "دوستت دارم"
تا حالا کسی براش گریه نکرده بود، کسی به خاطرش نمیلرزید.
یه نفس کشید، عمیق... آروم...
بعد بدون اینکه چیزی بگه، راه افتاد. تند.
منو کشید سمت اون قلهی پشت مهها.
اونجا که قلعهش بود... بلند... تاریک... تو دل کوه، سنگی و خیس، با برجهای تیز و پرندههایی که مثل سایه پرواز میکردن.
تو راه فقط یه بار دیگه بهم نگاه کرد... خیلی کوتاه.
– «تو خیلی فرق داری نیایش… اگه بدونی من چقدر منتظر بودم یکی مثل تو رو... بخورم.»
و خندید.
نه از خوشی... از جنون.
😈😈😈
چند تا پارت دیگه هم میذارم شرط نداره ولی از اونجا به بعد شرطیه😁
جونگکوک موهامو کشید، با خشونت بلندم کرد، هنوز یه دستش رو بازوم بود که درد میکرد. منو داشت میبرد سمت جنگلای پشت تپه، اونجا که دیگه هیچ بنیبشری رد نمیشد.
جیغ زدم:
– «خواااااااااهرررررررررممممممممم!»
سرور برگشت، نفسنفس میزد، سبد افتاده بود، لباسش خاکی بود، چشماش گشاد شده بود از ترس.
من تو بغل یه دیو بودم. یه دیو واقعی.
داد زدم:
– «سرور! خوب گوش کن! اگه زنده برگشتم که هیچی... ولی اگه خبری ازم نشد یعنی مُردم! یعنی این هیولا منو کُشت!»
دستمو کشیدم سمتش، صدام میلرزید ولی بلند بود:
– «به مامان و بابا بگو نیایش خیلی دوسشون داشت! خیلی خیلی زیاد! صدتا دوسشون دارم... بگو هیچ وقت یادشون نرفته بودم... بگو نیایش دخترشون بود هنوز، حتی اگه یه دیو تیکهتیکهش کرده باشه...»
جونگکوک ایستاد. خشکش زد. همونطور که داشتم جیغ میزدم، صورتش چرخید سمت من.
اخماش باز شد...
یه لحظه پلک زد، چشماش براق شدن… انگار اون تیکهی انسانیش یه لگد خورد.
زمزمه کرد:
– «تو… صدتا دوسشون داری؟»
تو دنیای اون، محبت یه واژه لعنتی بود.
تا حالا کسی بهش نگفته بود "دوستت دارم"
تا حالا کسی براش گریه نکرده بود، کسی به خاطرش نمیلرزید.
یه نفس کشید، عمیق... آروم...
بعد بدون اینکه چیزی بگه، راه افتاد. تند.
منو کشید سمت اون قلهی پشت مهها.
اونجا که قلعهش بود... بلند... تاریک... تو دل کوه، سنگی و خیس، با برجهای تیز و پرندههایی که مثل سایه پرواز میکردن.
تو راه فقط یه بار دیگه بهم نگاه کرد... خیلی کوتاه.
– «تو خیلی فرق داری نیایش… اگه بدونی من چقدر منتظر بودم یکی مثل تو رو... بخورم.»
و خندید.
نه از خوشی... از جنون.
😈😈😈
چند تا پارت دیگه هم میذارم شرط نداره ولی از اونجا به بعد شرطیه😁
- ۱.۳k
- ۳۱ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط