آشنایی غیر منتظره
#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #دوازده
آیدین شاکی گفت:
_عه!
_چی عه؟
_لباست رو عوض کن و بیا.
و بعد از این حرف، از اتاقک خارج شد. بعد از عوض کردن لباس هام، از اتاق خارج شدم. درحالی که شالم رو مرتب می کردم به سمت میز فروشنده رفتم که با دیدن صحنه رو به روم، همونجا ایستادم. اینجا چه خبر بود؟ آیدینی که تا دو دقیقه پیش از گوش هاش دود بلند می شد، الان ایستاده بود و لبخند ژکوند تحویل خانم فروشنده می داد؟
نمیذاشت من لباس با دامن کوتاه توی مهمونی تنم کنم و خودش هر کاری که دوست داشت انجام میداد.نشونت میدم آیدین خان.
با قدم های محکمی که باعث شد توجه شون به من جلب شه، به سمتشون رفتم و لباس رو روی میز گذاشتم.
الان باید از لج آیدین لباس رو می خریدم یا از لج فروشنده لباس رو نمی خریدم؟ گزینهٔ اول بهتر بود.
_همین رو می برم.
و بعد کارت عابر بانکم رو از توی کیف دستیم بیرون آوردم که دست مردونه ای روی دستم قرار گرفت. آیدین کارت خودش رو روی میز گذاشت و رمزش رو هم به فروشنده گفت. همچنان دستش روی دست من بود و نگاه من خیره به دست ها.
آروم گفتم:
_از این خرج ها برای اونایی کنید که باهاشون لاس می زنید.
دستم رو به ضرب کنار کشیدم و بعد از برداشتن پاکت لباس، به سمت در خروجی راه افتادم. ولی لحظهٔ آخر متوجه چشمک خانم فروشنده به آیدین شدم. هیچ حس مالکیتی نسبت به آیدین نداشتم ولی از اینکه برای من عمامه به سر می شد و خودش آزاد بود، حرصم رو در می آورد.
بی توجه به اطراف، تند تند راه می رفتم که دستم از پشت کشیده شد.
_یکم یواش تر دختر.
به سمتش برگشتم و گفتم:
_به من نگین دختر.
_خیلی خب..میذاری حرف بزنـ...
_نه نمیذارم. بریم لباس شما رو هم بخریم تموم شه.
آیدین پوفی کشید و راه افتاد.
توی لباس های مردونه می چرخیدیم که چشمم به یک کت و شلوار خوش دوخت کرمی، با پیراهن مردونه مشکی افتاد.
حضور آیدین رو کنارم حس کردم. سرم رو به سکتش برگردوندم. داشت به همون کت و شلوار نگاه می کرد.
_سلیقهٔ خوبی داری.
شونه ای بالا انداختم.
_چون ست لباس خودم بود توجهم رو جلب کرد. اصلا مگه کت و شلوار زشت و قشنگ داره؟همه شون یکی هستن ولی با رنگ های مختلف. اون وقت مردا میگن ما از همون مغازه اول می خریم ولی خانما کل پاساژو متر می کنن. خب باید هم از همون مغازهٔ اول بخرین وقتی با بقیهٔ مغازه ها فرقی ندارن.
دست به سینه ایستاده بود و با لبخند محوی به من خیره شده بود. پشت سرم رو خاروندم و گفتم:
_خیلی حرف زدم؟
سری تکون داد و گفت:
_فکر می کنم وقتی عصبی بشی خیلی حرف می زنی.
_برای فقط یک شب نیازی نیست همه خصلت های من رو به خاطر بسپارین.
چونه ای بالا انداخت و گفت:
_یک شب هم یک شبه. مخصوصا اینکه دوستای تو باید باور کنن که من و تو دوست پسر و دوست دختریم. درحالی که من حتی غذای مورد علاقهٔ تو رو هم نمیدونم. بریم تو.
و بعد از این حرف، به ورودی همون مغازه اشاره کرد. من جلوتر وارد شدم و آیدین هم پشت سرم اومد. از فروشنده خواست لباس پشت ویترین رو برای پرو بیاره. همون کت و شلوار کرمی با پیراهن مشکی. واقعا می خواست همین رو بگیره؟ خیره به نیم رخش بودم که متوجه نگاهم شد و به سمتم برگشت.
_چیزی شده؟
_میخوای همین رو بگیری؟
_اره. خودت گفتی که، ست هم میشیم.
_چرا این کارها رو می کنی؟
_کدوم کارها؟
_چرا به من کمک می کنی تا دوست هام باورم کنن؟
_به همون دلیلی که خودت به خودت کمک می کنی تا دوست هات باورت کنن.
_من می خوام خودم رو باور کنم.
_من هم می خوام تو خودت رو باور کنی.
_چرا؟
پارت #دوازده
آیدین شاکی گفت:
_عه!
_چی عه؟
_لباست رو عوض کن و بیا.
و بعد از این حرف، از اتاقک خارج شد. بعد از عوض کردن لباس هام، از اتاق خارج شدم. درحالی که شالم رو مرتب می کردم به سمت میز فروشنده رفتم که با دیدن صحنه رو به روم، همونجا ایستادم. اینجا چه خبر بود؟ آیدینی که تا دو دقیقه پیش از گوش هاش دود بلند می شد، الان ایستاده بود و لبخند ژکوند تحویل خانم فروشنده می داد؟
نمیذاشت من لباس با دامن کوتاه توی مهمونی تنم کنم و خودش هر کاری که دوست داشت انجام میداد.نشونت میدم آیدین خان.
با قدم های محکمی که باعث شد توجه شون به من جلب شه، به سمتشون رفتم و لباس رو روی میز گذاشتم.
الان باید از لج آیدین لباس رو می خریدم یا از لج فروشنده لباس رو نمی خریدم؟ گزینهٔ اول بهتر بود.
_همین رو می برم.
و بعد کارت عابر بانکم رو از توی کیف دستیم بیرون آوردم که دست مردونه ای روی دستم قرار گرفت. آیدین کارت خودش رو روی میز گذاشت و رمزش رو هم به فروشنده گفت. همچنان دستش روی دست من بود و نگاه من خیره به دست ها.
آروم گفتم:
_از این خرج ها برای اونایی کنید که باهاشون لاس می زنید.
دستم رو به ضرب کنار کشیدم و بعد از برداشتن پاکت لباس، به سمت در خروجی راه افتادم. ولی لحظهٔ آخر متوجه چشمک خانم فروشنده به آیدین شدم. هیچ حس مالکیتی نسبت به آیدین نداشتم ولی از اینکه برای من عمامه به سر می شد و خودش آزاد بود، حرصم رو در می آورد.
بی توجه به اطراف، تند تند راه می رفتم که دستم از پشت کشیده شد.
_یکم یواش تر دختر.
به سمتش برگشتم و گفتم:
_به من نگین دختر.
_خیلی خب..میذاری حرف بزنـ...
_نه نمیذارم. بریم لباس شما رو هم بخریم تموم شه.
آیدین پوفی کشید و راه افتاد.
توی لباس های مردونه می چرخیدیم که چشمم به یک کت و شلوار خوش دوخت کرمی، با پیراهن مردونه مشکی افتاد.
حضور آیدین رو کنارم حس کردم. سرم رو به سکتش برگردوندم. داشت به همون کت و شلوار نگاه می کرد.
_سلیقهٔ خوبی داری.
شونه ای بالا انداختم.
_چون ست لباس خودم بود توجهم رو جلب کرد. اصلا مگه کت و شلوار زشت و قشنگ داره؟همه شون یکی هستن ولی با رنگ های مختلف. اون وقت مردا میگن ما از همون مغازه اول می خریم ولی خانما کل پاساژو متر می کنن. خب باید هم از همون مغازهٔ اول بخرین وقتی با بقیهٔ مغازه ها فرقی ندارن.
دست به سینه ایستاده بود و با لبخند محوی به من خیره شده بود. پشت سرم رو خاروندم و گفتم:
_خیلی حرف زدم؟
سری تکون داد و گفت:
_فکر می کنم وقتی عصبی بشی خیلی حرف می زنی.
_برای فقط یک شب نیازی نیست همه خصلت های من رو به خاطر بسپارین.
چونه ای بالا انداخت و گفت:
_یک شب هم یک شبه. مخصوصا اینکه دوستای تو باید باور کنن که من و تو دوست پسر و دوست دختریم. درحالی که من حتی غذای مورد علاقهٔ تو رو هم نمیدونم. بریم تو.
و بعد از این حرف، به ورودی همون مغازه اشاره کرد. من جلوتر وارد شدم و آیدین هم پشت سرم اومد. از فروشنده خواست لباس پشت ویترین رو برای پرو بیاره. همون کت و شلوار کرمی با پیراهن مشکی. واقعا می خواست همین رو بگیره؟ خیره به نیم رخش بودم که متوجه نگاهم شد و به سمتم برگشت.
_چیزی شده؟
_میخوای همین رو بگیری؟
_اره. خودت گفتی که، ست هم میشیم.
_چرا این کارها رو می کنی؟
_کدوم کارها؟
_چرا به من کمک می کنی تا دوست هام باورم کنن؟
_به همون دلیلی که خودت به خودت کمک می کنی تا دوست هات باورت کنن.
_من می خوام خودم رو باور کنم.
_من هم می خوام تو خودت رو باور کنی.
_چرا؟
۱۶.۰k
۱۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.