آشنایی غیر منتظره
#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #سیزده
_ببین..من الان اینجا هستم چون قبول کردم که به تو کمک کنم. پس از هیچ کاری دریغ نمی کنم چون بهم اعتماد کردی. درسته که روش انتخاب همراهت رو اصلا قبول ندارم ولی الان من اینجام و یک عوضیِ بی ناموس اینجا نیست که اذیتت کنه. با اینکه احتمالش خیلی زیاد بود و کار تو ریسک.
هنوز از حرف هاش بهت زده بودم که کت و شلوار رو از فروشنده گرفت و به سمت اتاق پرو رفت. باید نیت خوبش رو باور می کردم؟ ولی آخه چرا باید برای یک غریبه همه کار کنه؟ سرم رو به دو طرف تکون دادم و خودم رو با کت و شلوار ها سرگرم کردم. به کت تک طوسی رنگی اشاره کردم و رو به فروشنده که چند قدمی من ایستاده بود، گفتم:
_آقا این چنده؟
قبل از اینکه فروشنده چیزی بگه، صدایی از سمت در ورودی اومد که گفت:
_حجت تو برو. خودم خانم رو همراهی می کنم.
نگاهم به مرد تقریبا قوی هیکلی افتاد. قیافه ش بیشتر به خلاف کار ها میخورد. پسری که اسمش حجت بود، رفت و اون مرد نزدیک اومد. یک قدمیم ایستاد و من یک قدم به عقب رفتم که به ویترین برخورد کردم. در فاصلهٔ یک وجبی از من ایستاد و گفت:
_چون شمایین...
همون لحظه در اتاق پرو باز شد و آیدین بیرون اومد. نگاهش که به اون مرد افتاد
به سمت مرد قوی هیکل حجوم آورد و داد زد:
_این دفعه می کشمت.
و طوری هولش داد که با اون هیکل پخش زمین شد. مرد خواست از جا بلند شه که آیدین روی شکمش نشست و مشت هایی پی در پی رو هواله صورتش کرد. جیغ کشیدم:
_وای کشتیش.
ولی انگار نمی شنید و فقط مشت می زد. پسری که اسمش حجت بود هم سعی می کرد آیدین رو از اون مرد جدا کنه ولی چون ریزه میزه بود، هیچ کاری از دستش بر نمی اومد.
از ترس اشک هام بی اختیار پایین میومدن.
_آیدین بس کن. توروخدا بیا بریم.
و بدون اینکه متوجه شده باشم، آیدین رو مفرد و به اسم صدا می زدم.
دستم رو روی بازوش گذاشتم و با همون اشک هایی که کنترلشون از دستم خارج شده بود، گفتم:
_آیدین؟
دست از مشت زدن برداشت و به سمت من برگشت که روی زمین زانو زده بودم. ملتمس به چشم هاش خیره شدم و گفتم:
_بیا بریم.
با حرص اون مرد رو رها کرد و دست من رو گرفت و با شدت دنبال خودش کشوند. از پاساژ که خارج شدیم دستم رو رها کرد. با صدای هق هق گریه م به سمتم برگشت و داد کشید:
_تو چرا گریه می کنی؟ ناراحتی از اینکه لو رفتی؟ باید می دونستم.. باید می دونستم انقدر هم احمق نیستی که کسی رو که هیچ شناختی ازش نداری به عنوان همراهت انتخاب کنی. باید می دونستم چه کثافتی هستی.
گریه م بند اومده بود و بهت زده نگاهش می کردم.
_چی دارین میگین؟
_حتما یه چراغ سبزی بهش نشون دادی که اینطور به خودش اجازه داده بود بهت نزدیک شه. این همون عوضی ای بود که با دوست هاش درباره ت حرف می زدن.
پس به خاطر همین بود که اونطور بهش حمله کرد.
نیشخند عصبی زد و گفت:
_من خر رو بگو که فکر می کردم از روی سادگی این کار رو کردی. ولی تو برای همه تور پهن می کنی.
اشک هام گلوله گلوله پایین میومدن. راست می گفت. هرکس دیگه ای بود فکر می کرد که دارم بهش پیشنهاد دوستی میدم. همین که تا الان چیزی نگفته بود، خیلی بود. دیگه چیزی نگفت و فقط خیره به من بود. نمیدونستم چرا ساکت شده ولی فقط می خواستم برم. برگشتم و به سمتی که نمیدونستم کجاست، دویدم. از کوچه های پیچ در پیچ رد شدم تا از اون صدای قدم های تندی که از پشت می شنیدم، خلاص شم ولی به وقفه همراهم می اومدن.
وارد کوچه ای شدم و یک لحظه از تاریک بودنش، سرجام ایستادم. آیدین از غفلتم استفاده کرد و از پشت، من رو به سمت خودت کشوند. به سمتش برگشتم و به سینه ش برخورد کردم. دست هاش رو دور کمرم پیچوند و من رو به خودش فشرد. لب هاش رو کنار گوشم گذاشت و زمزمه کرد:
_گریه نکن..اشتباه کردم.. نباید اون حرف هارو می زدم..حرف هایی که هیچ ربطی به تو ندارن..خیلی عصبانی نبودم..معذرت می خوام.
سرش رو عقب بود و به چشم های خیسم خیره شد. دماغم رو با دو انگشتش کشید و گفت:
_خانم مفو.
دل و دماغ خندیدن نداشتم. آغوش گرمش حس خوبی داشت ولی این آدم دو دقیقه قبل هرچی که از دهانش در اومده بود، نثارم کرده بود.
بی حرف ازش جدا شدم و راه اومده رو برگشتم. آیدین هم کنارم می اومد و انگار فهمیده بود ناراحتم که حرفی نمی زد.
***
پارت #سیزده
_ببین..من الان اینجا هستم چون قبول کردم که به تو کمک کنم. پس از هیچ کاری دریغ نمی کنم چون بهم اعتماد کردی. درسته که روش انتخاب همراهت رو اصلا قبول ندارم ولی الان من اینجام و یک عوضیِ بی ناموس اینجا نیست که اذیتت کنه. با اینکه احتمالش خیلی زیاد بود و کار تو ریسک.
هنوز از حرف هاش بهت زده بودم که کت و شلوار رو از فروشنده گرفت و به سمت اتاق پرو رفت. باید نیت خوبش رو باور می کردم؟ ولی آخه چرا باید برای یک غریبه همه کار کنه؟ سرم رو به دو طرف تکون دادم و خودم رو با کت و شلوار ها سرگرم کردم. به کت تک طوسی رنگی اشاره کردم و رو به فروشنده که چند قدمی من ایستاده بود، گفتم:
_آقا این چنده؟
قبل از اینکه فروشنده چیزی بگه، صدایی از سمت در ورودی اومد که گفت:
_حجت تو برو. خودم خانم رو همراهی می کنم.
نگاهم به مرد تقریبا قوی هیکلی افتاد. قیافه ش بیشتر به خلاف کار ها میخورد. پسری که اسمش حجت بود، رفت و اون مرد نزدیک اومد. یک قدمیم ایستاد و من یک قدم به عقب رفتم که به ویترین برخورد کردم. در فاصلهٔ یک وجبی از من ایستاد و گفت:
_چون شمایین...
همون لحظه در اتاق پرو باز شد و آیدین بیرون اومد. نگاهش که به اون مرد افتاد
به سمت مرد قوی هیکل حجوم آورد و داد زد:
_این دفعه می کشمت.
و طوری هولش داد که با اون هیکل پخش زمین شد. مرد خواست از جا بلند شه که آیدین روی شکمش نشست و مشت هایی پی در پی رو هواله صورتش کرد. جیغ کشیدم:
_وای کشتیش.
ولی انگار نمی شنید و فقط مشت می زد. پسری که اسمش حجت بود هم سعی می کرد آیدین رو از اون مرد جدا کنه ولی چون ریزه میزه بود، هیچ کاری از دستش بر نمی اومد.
از ترس اشک هام بی اختیار پایین میومدن.
_آیدین بس کن. توروخدا بیا بریم.
و بدون اینکه متوجه شده باشم، آیدین رو مفرد و به اسم صدا می زدم.
دستم رو روی بازوش گذاشتم و با همون اشک هایی که کنترلشون از دستم خارج شده بود، گفتم:
_آیدین؟
دست از مشت زدن برداشت و به سمت من برگشت که روی زمین زانو زده بودم. ملتمس به چشم هاش خیره شدم و گفتم:
_بیا بریم.
با حرص اون مرد رو رها کرد و دست من رو گرفت و با شدت دنبال خودش کشوند. از پاساژ که خارج شدیم دستم رو رها کرد. با صدای هق هق گریه م به سمتم برگشت و داد کشید:
_تو چرا گریه می کنی؟ ناراحتی از اینکه لو رفتی؟ باید می دونستم.. باید می دونستم انقدر هم احمق نیستی که کسی رو که هیچ شناختی ازش نداری به عنوان همراهت انتخاب کنی. باید می دونستم چه کثافتی هستی.
گریه م بند اومده بود و بهت زده نگاهش می کردم.
_چی دارین میگین؟
_حتما یه چراغ سبزی بهش نشون دادی که اینطور به خودش اجازه داده بود بهت نزدیک شه. این همون عوضی ای بود که با دوست هاش درباره ت حرف می زدن.
پس به خاطر همین بود که اونطور بهش حمله کرد.
نیشخند عصبی زد و گفت:
_من خر رو بگو که فکر می کردم از روی سادگی این کار رو کردی. ولی تو برای همه تور پهن می کنی.
اشک هام گلوله گلوله پایین میومدن. راست می گفت. هرکس دیگه ای بود فکر می کرد که دارم بهش پیشنهاد دوستی میدم. همین که تا الان چیزی نگفته بود، خیلی بود. دیگه چیزی نگفت و فقط خیره به من بود. نمیدونستم چرا ساکت شده ولی فقط می خواستم برم. برگشتم و به سمتی که نمیدونستم کجاست، دویدم. از کوچه های پیچ در پیچ رد شدم تا از اون صدای قدم های تندی که از پشت می شنیدم، خلاص شم ولی به وقفه همراهم می اومدن.
وارد کوچه ای شدم و یک لحظه از تاریک بودنش، سرجام ایستادم. آیدین از غفلتم استفاده کرد و از پشت، من رو به سمت خودت کشوند. به سمتش برگشتم و به سینه ش برخورد کردم. دست هاش رو دور کمرم پیچوند و من رو به خودش فشرد. لب هاش رو کنار گوشم گذاشت و زمزمه کرد:
_گریه نکن..اشتباه کردم.. نباید اون حرف هارو می زدم..حرف هایی که هیچ ربطی به تو ندارن..خیلی عصبانی نبودم..معذرت می خوام.
سرش رو عقب بود و به چشم های خیسم خیره شد. دماغم رو با دو انگشتش کشید و گفت:
_خانم مفو.
دل و دماغ خندیدن نداشتم. آغوش گرمش حس خوبی داشت ولی این آدم دو دقیقه قبل هرچی که از دهانش در اومده بود، نثارم کرده بود.
بی حرف ازش جدا شدم و راه اومده رو برگشتم. آیدین هم کنارم می اومد و انگار فهمیده بود ناراحتم که حرفی نمی زد.
***
۱۷.۷k
۱۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.