آشنایی غیر منتظره
#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #چهارده
***
از توی آینه نگاهی به خودم کردم. آرایش کرم قهوه ای ماتی صورتم رو پوشونده بود. موهام رو انقدر محکم بالای سرم بسته بودم که گوشه های ابروهام بالا اومده بود و چشم هام کشیده تر نشون میدادن. لبخندی گوشهٔ لبم نشست و سری به معنای تأیید برای خودم تکون دادم.
خواستم جوراب شلواری رو از روی تخت بردارم و بپوشم که دستم بین راه متوقف شد. نمیدونم آیدین چی داشت که حرص دادنش انقدر کیف می داد. جوراب شلواری رو نپوشیدم و توی کیفم گذاشتمش. ببینیم چیکار می کنی آیدین خان.
یک مانتوی مشکی بلند تا روی مچ پا تنم کردم تا پاهام بیرون نباشن. شال کرم رنگی روی سرم انداختم و یک جفت کفش پاشنه پنج سانت هم به اجبار پام کردم. اصلا حوصلهٔ کفش پاشنه بلند رو نداشتم ولی نمی شد با این لباس، کفش اسپورت بپوشم.
گوشی موبایلم روی میز عسلی کنار تخت، زنگ خورد. برداشتمش و دستم رو روی دکمهٔ سبز کشیدم. صدای آیدین توی گوشم پیچید.
_سلام. من پایین منتظرم.
و قطع کرد. حداقل میذاشتی جواب سلامت رو بدم.
بی توجه روی تختم نشستم مشغول بازی کردن با Boo شدم. بچه م سی سالش بود ماشالله. اسمش رو گذاشته بودم هوشنگ. خیلی بهش میاد.
داشتم هوشنگ رو حموم می کردم که صدای خوردن چیزی به پنجرهٔ اتاق رو شنیدم. به طرف پنجره که برگشتم چیزی ندیدم.
چی بود یعنی؟ از جا بلند شدم و به سمت پنجره رفتم. پنجره رو باز کردم و سرم رو به سمت پایین خم کردم.
آیدین رو دیدم که دست به کمر و با ابروهای به شدت گره خورده، به من خیره شده بود و نور چراغ پایه برق توی کوچه، یک طرف صورتش رو روشن کرده بود.
_چیکار می کنی اون تو؟نیم ساعته من رو دم در کاشکی.
_شلوغش نکن حالا ده دقیقه س.
_تو که آماده شدی، پس برای چی پایین نمیای؟ خوشت میاد عصبیم
کیفم رو برداشتم و بعد از خداحافظی با اهالی خونه، خارج شدم. آیدین دست به سینه به ماشین تکیه داده بود و با پا به سنگ ریزه ها ضربه می زد. همونجا دم در خشکم زده بود و بهت زده بهش خیره شده بودم. چه تیپی زده بود لامصب.
هر چند دیگه ست نبودیم. یک بار تو عمرم خواستم با یک نفر ست بزنم، چه ماجراهایی که نشد.
کلافه سرش رو بلند کرد که متوجه من شد. تکونی خوردم و نگاهم رو به ته کوچه دادم. الکی مثلا داشتم اون سمت رو نگاه می کردم. واقعا حرکت احمقانه ای بود. حتما الان می خواد کلی مسخره م کنه. چند لحظه گذشت و صدایی از آیدین بلند نشد. به سمتش برگشتم که دیدم نگاهش به منه. وقتی عکس العملی ندیدم، شیر شدم و جلو رفتم. رو به روش ایستادم. باز هم چیزی نگفت و فقط خیره نگاه کرد. دستم رو جلوی چشم هاش تکون دادم و گفتم:
_آقا آیدین؟
تکونی خورد و گفت:
_هان؟رژت چرا انقدر پر رنگه؟
_بله؟
_بلا! با اجازهٔ کی انقدر پر رنگ رژ زدی؟اون هم سرخ!
خنده ای از تعجب کردم و گفتم:
_واقعا به شما ربطی داره؟
تکیه ش رو از ماشین گرفت و جلو اومد. با یک قدم کوتاه، دقیقا رو به روم ایستاد و سرش رو به سمتم خم کرد. در حالی که انگشت اشاره ش رو تحدید وار تکون می داد، گفت:
_در حال حاضر به من مربوطه. چون همراه منی.
این آقا انگار زیادی روی آدم های دور و ورش مالکیت داشت. حتی اگه اون آدم یه دختر رو مخ باشه که از توی توالت وارد زندگیش شده.
صورتم رو جلوتر بردم و خیره به چشم های سبزش گفتم:
_باز هم میگم، من هر کاری که دلم بخواد کرده م و می کنم. شما نمیتونین برای من تعیین تکلیف کنید.
اخم هاش حسابی گره خورده بود. از کنارش رد شدم و سوار ماشین شدم. آیدین هم بعد از چند قدم عصبی و افتادن به جون موهاش، سوار شد.
تا رسیدن به مهمونی به این فکر می کردم که از الان اعصابش حسابی به هم ریخت، چه برسه به وقتی که نقشه م رو اجرا کنم و بدون جوراب شلواری جلوش ظاهر شم. الان میتونم اون لحظه رو تصور کنم که با دیدن سر و وضعم، از چشم هاش خون بباره و از توی انگشت هاش سیخ بیرون بزنه و اون هارو توی گردن من فرو کنه. با این تصور نتونستم جلوی خنده م رو بگیرم و با نگاه چپ چپی که آیدین بهم انداخت، خنده م بیشتر شد. واقعا انقدر هیولا بود؟ اصلا! برعکس خیلی هم ساده و مهربون بود.
به محض اینکه وارد سالن شدیم، نگاهم به نازنین افتاد که به مهمان ها خوش آمد می گفت و با اون لباس نقره ایِ براق و دنباله دارش، واقعا زیبا شده بود. با دیدن ما به سمتمون اومد و من همون لحظه، دستم رو دور بازوی آیدین حلقه کردم. آیدین به سمتم برگشت و نگاه سؤالی بهم انداخت.
زیر گوشش گفتم:
_الان مثلا شما عاشق سینه چاک من هستین.
نگاهش رو از من گرفت و زیر لب گفت:
_من غلط بکنم.
صدای آهنگ زیاد بود ولی چون خیلی بهش نزدیک بودم، شنیدم. قبل از اینکه دلیل این حرفش رو بپرسم، نازنین به ما رسید و دستش رو به سمتم دراز کرد.
_سلام آروشا جون. خیلی خوش اومدی.
پارت #چهارده
***
از توی آینه نگاهی به خودم کردم. آرایش کرم قهوه ای ماتی صورتم رو پوشونده بود. موهام رو انقدر محکم بالای سرم بسته بودم که گوشه های ابروهام بالا اومده بود و چشم هام کشیده تر نشون میدادن. لبخندی گوشهٔ لبم نشست و سری به معنای تأیید برای خودم تکون دادم.
خواستم جوراب شلواری رو از روی تخت بردارم و بپوشم که دستم بین راه متوقف شد. نمیدونم آیدین چی داشت که حرص دادنش انقدر کیف می داد. جوراب شلواری رو نپوشیدم و توی کیفم گذاشتمش. ببینیم چیکار می کنی آیدین خان.
یک مانتوی مشکی بلند تا روی مچ پا تنم کردم تا پاهام بیرون نباشن. شال کرم رنگی روی سرم انداختم و یک جفت کفش پاشنه پنج سانت هم به اجبار پام کردم. اصلا حوصلهٔ کفش پاشنه بلند رو نداشتم ولی نمی شد با این لباس، کفش اسپورت بپوشم.
گوشی موبایلم روی میز عسلی کنار تخت، زنگ خورد. برداشتمش و دستم رو روی دکمهٔ سبز کشیدم. صدای آیدین توی گوشم پیچید.
_سلام. من پایین منتظرم.
و قطع کرد. حداقل میذاشتی جواب سلامت رو بدم.
بی توجه روی تختم نشستم مشغول بازی کردن با Boo شدم. بچه م سی سالش بود ماشالله. اسمش رو گذاشته بودم هوشنگ. خیلی بهش میاد.
داشتم هوشنگ رو حموم می کردم که صدای خوردن چیزی به پنجرهٔ اتاق رو شنیدم. به طرف پنجره که برگشتم چیزی ندیدم.
چی بود یعنی؟ از جا بلند شدم و به سمت پنجره رفتم. پنجره رو باز کردم و سرم رو به سمت پایین خم کردم.
آیدین رو دیدم که دست به کمر و با ابروهای به شدت گره خورده، به من خیره شده بود و نور چراغ پایه برق توی کوچه، یک طرف صورتش رو روشن کرده بود.
_چیکار می کنی اون تو؟نیم ساعته من رو دم در کاشکی.
_شلوغش نکن حالا ده دقیقه س.
_تو که آماده شدی، پس برای چی پایین نمیای؟ خوشت میاد عصبیم
کیفم رو برداشتم و بعد از خداحافظی با اهالی خونه، خارج شدم. آیدین دست به سینه به ماشین تکیه داده بود و با پا به سنگ ریزه ها ضربه می زد. همونجا دم در خشکم زده بود و بهت زده بهش خیره شده بودم. چه تیپی زده بود لامصب.
هر چند دیگه ست نبودیم. یک بار تو عمرم خواستم با یک نفر ست بزنم، چه ماجراهایی که نشد.
کلافه سرش رو بلند کرد که متوجه من شد. تکونی خوردم و نگاهم رو به ته کوچه دادم. الکی مثلا داشتم اون سمت رو نگاه می کردم. واقعا حرکت احمقانه ای بود. حتما الان می خواد کلی مسخره م کنه. چند لحظه گذشت و صدایی از آیدین بلند نشد. به سمتش برگشتم که دیدم نگاهش به منه. وقتی عکس العملی ندیدم، شیر شدم و جلو رفتم. رو به روش ایستادم. باز هم چیزی نگفت و فقط خیره نگاه کرد. دستم رو جلوی چشم هاش تکون دادم و گفتم:
_آقا آیدین؟
تکونی خورد و گفت:
_هان؟رژت چرا انقدر پر رنگه؟
_بله؟
_بلا! با اجازهٔ کی انقدر پر رنگ رژ زدی؟اون هم سرخ!
خنده ای از تعجب کردم و گفتم:
_واقعا به شما ربطی داره؟
تکیه ش رو از ماشین گرفت و جلو اومد. با یک قدم کوتاه، دقیقا رو به روم ایستاد و سرش رو به سمتم خم کرد. در حالی که انگشت اشاره ش رو تحدید وار تکون می داد، گفت:
_در حال حاضر به من مربوطه. چون همراه منی.
این آقا انگار زیادی روی آدم های دور و ورش مالکیت داشت. حتی اگه اون آدم یه دختر رو مخ باشه که از توی توالت وارد زندگیش شده.
صورتم رو جلوتر بردم و خیره به چشم های سبزش گفتم:
_باز هم میگم، من هر کاری که دلم بخواد کرده م و می کنم. شما نمیتونین برای من تعیین تکلیف کنید.
اخم هاش حسابی گره خورده بود. از کنارش رد شدم و سوار ماشین شدم. آیدین هم بعد از چند قدم عصبی و افتادن به جون موهاش، سوار شد.
تا رسیدن به مهمونی به این فکر می کردم که از الان اعصابش حسابی به هم ریخت، چه برسه به وقتی که نقشه م رو اجرا کنم و بدون جوراب شلواری جلوش ظاهر شم. الان میتونم اون لحظه رو تصور کنم که با دیدن سر و وضعم، از چشم هاش خون بباره و از توی انگشت هاش سیخ بیرون بزنه و اون هارو توی گردن من فرو کنه. با این تصور نتونستم جلوی خنده م رو بگیرم و با نگاه چپ چپی که آیدین بهم انداخت، خنده م بیشتر شد. واقعا انقدر هیولا بود؟ اصلا! برعکس خیلی هم ساده و مهربون بود.
به محض اینکه وارد سالن شدیم، نگاهم به نازنین افتاد که به مهمان ها خوش آمد می گفت و با اون لباس نقره ایِ براق و دنباله دارش، واقعا زیبا شده بود. با دیدن ما به سمتمون اومد و من همون لحظه، دستم رو دور بازوی آیدین حلقه کردم. آیدین به سمتم برگشت و نگاه سؤالی بهم انداخت.
زیر گوشش گفتم:
_الان مثلا شما عاشق سینه چاک من هستین.
نگاهش رو از من گرفت و زیر لب گفت:
_من غلط بکنم.
صدای آهنگ زیاد بود ولی چون خیلی بهش نزدیک بودم، شنیدم. قبل از اینکه دلیل این حرفش رو بپرسم، نازنین به ما رسید و دستش رو به سمتم دراز کرد.
_سلام آروشا جون. خیلی خوش اومدی.
۱۹.۶k
۱۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.