قصه ی آل استار

قصه ی آل استار👇




*بسم الله*

با هم وارد مغازه می شویم:من و تو و دوستت!

قفسه ی آل استارها آنقدر جذاب است که قدرت فکرکردن در

مورد مدلهایِ دیگر را از ما می گیرد...😍

به سمتِ قفسه می رویم ...

سبزِ چمنی را با ذوق به دوستت نشان می دهی و می گویی:وای مهلا!همونه که می خواستم!

ببین چقدر به مانتوم میاد؟!

و ناخودآگاه چشمانِ پسرکِ کفش فروش همراه چشمانِ منو

سایر مشتریانِ مغازه از شال زردرنگت تا رویِ تونیک سبزِ تو

می لغزد و تو هیچ بفکر چشمان پسرک نیستی که همراهِ

تونیکت،چسبیده به اندامت و کنده نمی شود!

مهلا (ایولی) می گوید و دست می برد رویِ صورتی ترینشان که حسابی دلِ مرا برده!

شیطنت آمیز به تو می گوید:نمیشه با تاب دامن سرخابی،آل استار صورتی پوشید؟!

و چقدر مستانه خنده ی تان به هوا می رود !

سرم را که بر می گردانم انگار شهر فرنگ را گذاشته اند مقابلم . . .

آبی ، نارنجی ، زرد ، صورتی ، بنفش . . .

چقدر دوستشان دارم اما - حجابم - را بیشتر! . . . زود از ذهنم بیرونشان می کنم . . . سریع مشکی ترینشان را بر می دارم . .

. پسرک طعنه آمیز می گوید:خوبه!به چادرت میاد . . . !

پول کفش ها را روی میز می گذارم و خودم را لا به لایِ این

آدمهایِ رنگارنگ گم می کنم . . .

تو می مانی و چشمانِ چسبیده ی پسرک که شبیه ایستادن بر

سُرسُره ای مدام از بالا تا پایین بدنت لیز می خورد!

چادرم را به آغوش می گیرم . . .



خدایا شکرت که او نمی گذارد نگاهِ حرامی بر من بلغزد!😍 😍 ❤ ❤
دیدگاه ها (۲۲)

البته یه گوشی با اینترنت😉

چادر را جلو تر بردمدو سه تاری از مویم بیرون بود!پسری دید و ل...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط