part
part 4
روزی که دخترک وقتی بعد دیدن پسرک به رستوران رفت درسته خسته میشد هر روز صبح ساعت شش بیدار میشد تا مبادا دیر برسه و پسرک رو نبینه بعد میرفت رستوران ... خب همم کتک میخورد .. به هر حال وقتی خسته بود میدونستم باز کتک میخوره باز مثل همیشه دوید تا حداقل زود برسه ولی این روز مثل روز های دیگه فرق داشت و زندگیش رو از این رپ به این رو میکرد
ویو ماریانا
خوب اه نفسم رفت آنقدر دویدم وایسا ببینم حس میکنم یکی داره تعقیبم میکنه حالا چیکار کنم یرعتم رو زیاد کردم ولی اون زود بهم رسید به چیزی به گردنم زد بهم شل زدم افتادم تو بغلش
دو ساعت بعد
بیدار شدم دیدم دستام بسته هست نمبتونستم چیکار کنم من وقتی استرس و ترس میگیرم زبونم حرف نمیزنه یا لکنت دار میشه بعد ده دقیقه در انبار بار شد فکر کنم یه پسر بود چون تاریکی بود نمیدیدم ولی وقتی اومد جلو تموم تصوراتم خراب شد اون ... اون همون پسر بود که دوسال عاشقش بود
اون دختر حاظر بود یه قاتل زنجیره بدزدتش ولی اون پسری که عاشقش باشه نباشه ولی از به طرف هم خیلی خوشحال بود چون الان از نزدیک میتونست اون پسر رو ببینه
جونگ کوک: سلام کوچولو خسته نشدی آنقدر زل میزدی هر روز به من
ا..ا.. امکان مداره چطور فهمیده من چیکار کردم
جونگ کوک: بگو دیگه یه حرفی بزن خبببببب (عربده)
ماریانا: م من ه همچنین ک کاری ن نکردم
جونگ کوک: اگه نکردی پس چرا لکنت گرفتی هاااا
ماریانا: م من و وقتی ا ا استرس ب بگیرم یا ح ح حرف ن نمیزنم ی یا هم ل لکنت میگیرم (لکنت)
جونگ کوک: ههه فکر کردی برام مهمه تو از طرف چه کسی فرستاده شدی
ماریانا: .....
جونگ کوک: بگو دیگه چرا لال شدی بگووو
چی درست میشنید اون فکر می کرد تو براش به جاسوس بودی چطوری ممکنه من حتی نمیتونم بدیش رو هم بگم از شوک چیزی نمیتونستم بگم
ماریانا: من جاسوس نیستم( بغض)
جونگ کوک: منم باور کردم که نیستن فکر کردی خرم پس بگو چرا هر روز بهم زل میزدی هاا
چی می تونست بگه، باید میگفت عاشقش بود اونم به مدت دوسال نه قطعا نه چون اون عشقش رو حتماً مسخره میکرد
ماریا: من من
جونگ کوک: بگو دیگه زر بزن
ماریانا : من نمیتونم بگم
اومد نزدیک صورتم و
جونگ کوک: تو فکر کردی من آدم معمولی ام ههه چه مسخره من بزرگ ترین مافیام فهمیدی کوچولو (نیشخند)
چ چی امکانش نداشت این مدت عاشق یه مافیا بود و حتی روحشم خیر نداشت چطور ممکنه چطورر چطورررر نمی تونست بور کنه چون اون دیوانه وار عاشقش بودی حتی پسرک هم دوسش نداشت عاشقش بود
روزی که دخترک وقتی بعد دیدن پسرک به رستوران رفت درسته خسته میشد هر روز صبح ساعت شش بیدار میشد تا مبادا دیر برسه و پسرک رو نبینه بعد میرفت رستوران ... خب همم کتک میخورد .. به هر حال وقتی خسته بود میدونستم باز کتک میخوره باز مثل همیشه دوید تا حداقل زود برسه ولی این روز مثل روز های دیگه فرق داشت و زندگیش رو از این رپ به این رو میکرد
ویو ماریانا
خوب اه نفسم رفت آنقدر دویدم وایسا ببینم حس میکنم یکی داره تعقیبم میکنه حالا چیکار کنم یرعتم رو زیاد کردم ولی اون زود بهم رسید به چیزی به گردنم زد بهم شل زدم افتادم تو بغلش
دو ساعت بعد
بیدار شدم دیدم دستام بسته هست نمبتونستم چیکار کنم من وقتی استرس و ترس میگیرم زبونم حرف نمیزنه یا لکنت دار میشه بعد ده دقیقه در انبار بار شد فکر کنم یه پسر بود چون تاریکی بود نمیدیدم ولی وقتی اومد جلو تموم تصوراتم خراب شد اون ... اون همون پسر بود که دوسال عاشقش بود
اون دختر حاظر بود یه قاتل زنجیره بدزدتش ولی اون پسری که عاشقش باشه نباشه ولی از به طرف هم خیلی خوشحال بود چون الان از نزدیک میتونست اون پسر رو ببینه
جونگ کوک: سلام کوچولو خسته نشدی آنقدر زل میزدی هر روز به من
ا..ا.. امکان مداره چطور فهمیده من چیکار کردم
جونگ کوک: بگو دیگه یه حرفی بزن خبببببب (عربده)
ماریانا: م من ه همچنین ک کاری ن نکردم
جونگ کوک: اگه نکردی پس چرا لکنت گرفتی هاااا
ماریانا: م من و وقتی ا ا استرس ب بگیرم یا ح ح حرف ن نمیزنم ی یا هم ل لکنت میگیرم (لکنت)
جونگ کوک: ههه فکر کردی برام مهمه تو از طرف چه کسی فرستاده شدی
ماریانا: .....
جونگ کوک: بگو دیگه چرا لال شدی بگووو
چی درست میشنید اون فکر می کرد تو براش به جاسوس بودی چطوری ممکنه من حتی نمیتونم بدیش رو هم بگم از شوک چیزی نمیتونستم بگم
ماریانا: من جاسوس نیستم( بغض)
جونگ کوک: منم باور کردم که نیستن فکر کردی خرم پس بگو چرا هر روز بهم زل میزدی هاا
چی می تونست بگه، باید میگفت عاشقش بود اونم به مدت دوسال نه قطعا نه چون اون عشقش رو حتماً مسخره میکرد
ماریا: من من
جونگ کوک: بگو دیگه زر بزن
ماریانا : من نمیتونم بگم
اومد نزدیک صورتم و
جونگ کوک: تو فکر کردی من آدم معمولی ام ههه چه مسخره من بزرگ ترین مافیام فهمیدی کوچولو (نیشخند)
چ چی امکانش نداشت این مدت عاشق یه مافیا بود و حتی روحشم خیر نداشت چطور ممکنه چطورر چطورررر نمی تونست بور کنه چون اون دیوانه وار عاشقش بودی حتی پسرک هم دوسش نداشت عاشقش بود
- ۶۰۶
- ۰۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط