می گذارم تا سرم را روی آن دوشی که نیست


می گذارم تا سرم را روی آن دوشی که نیست
گریه خواهم کرد در گرمای آغوشی که نیست

مانده در آیینه چشمی خیره در چشمان من
حرف ها دارم بگویم از تو با گوشی که نیست

می رسد الهام شعر تازه ای از راه با
چشم های مست و خندان غزل نوشی که نیست

نیستی و من به یاد کودکی هامان هنوز
می دوم در تپه ها دنبال خرگوشی که نیست

دست های مهربان کوچکی که باز هم
می تکاند خاک را از روی روپوشی که نیست

لحظه ی دلتنگی ام را زنگ خواهم زد ولی
هیچ چیزی بدتر از وقتی تو خاموشی که نیست

علیرضا_جعفری
‌‌
دیدگاه ها (۲)

دلم برایِ دخترکِ درونم تنگ شده ...دخترکی که بایک لواشک و عرو...

غم انگیزترین حالت این روزهایم این است که دلم می خواهد همه چی...

مادرم صبحی می‌گفت :موسم دلگیری‌ است من به او گفتم :زندگانی س...

شبیه شیشه بود اما شکستن را نمی فهمیدتمام درد اینجا بود ، او ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط