هییییش ....بخوابین ...میام میخورمتونااااا....
هییییش ....بخوابین ...میام میخورمتونااااا....
خب از اینجا به بعد دیگه میخوام هر شب داستان ترسناک بزارم با عکسای ترسناااااک و باحال ....
اینم از داستان مدرسه شبانه روزی ....اگه ترسناک نبود ببخشین .....
اواخر ماه آگوست بود هوا کم کم داشت رو به پاییز می رفت
خانواده سه نفره ی پیترسون در نواحی شمالی آمریکا زندگی میکردند
دیوید پیترسون پدر خانواده
مونا لیندزدی مادر خانواده
و کتی پیترسون تک فرزند نه ساله ی خانواده
آنها زندگی آرامی داشتند و برای تنوع و عوض کردن آب و هوا
راهی سفری به چند شهر آنطرف تر میشدند.
کتی چمدان خود را داشت جمع میکرد
و مادرش یکسره به او گوش زد میکرد که
لوازم لازم را فقط بردارد و چیز اضافی همراهش نیاورد.
جاده ها برخلاف همیشه خلوت و کم تردد بود
هوا تاریک شده و مه جاده را گرفته بود
تغریبا نیم ساعت از زمان حرکتشون گذشته بود
سکوت در فضای ماشین حکمفرما بود خانم پیترسون
خوابیده و آقای پیترسون هم کمی خواب آلود و خسته بود.
کتی غوطه ور در افکار خود بود که ناگهان
جسد روح مانند و غرق خونی را وسط جاده دید
و شروع به جیغ زدن کرد آقای پیترسون سرش را برگرداند تا ببیند چه شده
از جاده منحرف و از یک پرتگاه به پایین افتادند کتی بخاطر جسه کوچیکش
گریه کنان از زیر ماشین بیرون آمد ماشین آتیش گرفته بود
پدرش غرق خون داشت میلرزید و مادرش بیهوش شده بود
کتی گریه کنان به سمت جاده رفت تا کمک بیاورد
اما...بوووووووم؟؟!؟!؟!
کتی قبل از اینکه بفهمه چه اتفاقی افتاده از ترس بیهوش شد!
وقتی چشمانش را باز کرد درست نمیدانست کجاست
اولش همه جا را محو میدید تا اینکه چهره ی یک پرستار
جلوی چشماش نمایان شد: بهوش آمدی؟حالت خوبه؟
دکتر...دکتر
چند لحظه بعد دکتر با دو پرستار سفید پوش به کنار تختش آمدند
کتی گیج شده بود: من کجام؟
دکتر نفسی کشید و گفت: بیمارستان! وقتی پیدات کردیم
بیهوش شده بودی...
داخل ماشین چه کسانی بودند
کتی تازه یادش اومد چه اتفاقی افتاده
با صدای لرزان سریع پرسید: پدر مادرم بودند
حالشون چطوره؟؟
دکتر لبشو بهم فشرد و سری از تاسف تکان داد: متاسفم
دنیا رو سر کتی خراب شد با دستاش صورتشو گرفت
و از بین دستای کوچیکش
قطره های اشکش لرزان لرزان به پایین فرود می آمد.
فردای آنروز وقتی کتی چشماشو باز کرد یک خانم جوان با یک پسر جوان
که لباس پلیس تنش بود بالای تختش بودند
کتی با تعجب به آنها چشم دوخت
دختر با مهربانی گفت: سلام کتی کوچولو
اسم من جنیفره اومدم تا تورو با خودم ببرم
از این به بعد با ما زندگی میکنی
میبریمت جایی که کلی دوست خوب پیدا کنی
پسر جوان هم سری به عنوان تایید حرفهای جنیفر تکان داد
و گفت: سلام کتی اسم من تامه میتونی تامی صدام کنی
مطمئنم از اونجایی که میخواییم ببریمت خوشت میاد
کتی نه حرفی زد و نه لبخندی مات و مبهوت به آنها نگاه میکرد.
آنها میخواستند کتی رو به پرورشگاه ببرند و چون
کتی هیچ فامیلی نداشت باید با آنها میرفت.
یک ساعت بعد کتی شال و کلاه کرده همراه تامی و جنیفر
سوار بر ماشینی راهی پرورشگاه شد.
داخل راه برای اولین بار کتی لب به سخن گشود:
اینجایی که ما داریم میریم اسمش چیه؟
جنیفر لبخند زنان گفت: مدرسه شبانه سندیگورن
اونجا بچه های زیادی مثل تو هستند
میتونی کلی دوست پیدا کنی
مدرسه هم همونجا میری
و خانه ی جدیدته!
کتی دیگه حرفی نزد
تغریبا یک ساعت دیگر گذشت
تا اینکه به مدرسه شبانه رسیدند
مدرسه خیلی بزرگ و قدیمی بنظر میرسید
کاملا خارج از شهر بود و دورتادور را چمنزار و کوه پوشانده بود
دروازه های فلزی و بزرگ مدرسه کتی را یاد زندانهای داخل فیلم انداخت
و کلا حس خوبی برای کتی نداشت
پیرمردی بسمت در آمد تا در را باز کند
پیرمردی ژنده پوش و ریشویی که آلفرد نام داشت
و بنظر مرد مهربانی می آمد
برای کتی دستی تکان داد
و داخل محوطه شدند حیاطی بزرگ و ساختمانی بسیار بزرگ و بلند
که مثل قصر دراکولا بود یکم خوف بنظر می آمد
تام از ماشین پیاده شد و درو باز کرد
و کتی پا بر محیط جدید گذاشت
داخل محوطه کمی مه گرفته بود و هیچکس داخلش نبود
کتی پرسید: پس بچه ها کجان؟
جنیفر در حالی که از ماشین پیاده میشد پاسخ داد:
سر کلاسهایشان هستند
در ورودی را باز کردند و پا به راهروهای دراز و خوفی که
با قالیچه های قرمز بلندی تزئیین شده بود گذاشتند
یک طبقه بالا رفتند جنیفر گفت: اینجا اتاق مدیره
مدیر یک پیرزن اخمو و بداخلاق به اسم خانوم سلین بود
جنیفر گفت: ایشون خانوم کتی پیترسون شاگرد جدیده
خانوم سلین نگاهی به کتی کرد و گفت: خوب چرا آوردیش اینجا
ببرش تو سالن تختشو بهش نشون بده
جنیفر سری تکان داد و دوباره وارد راهرو شدند
کتی در حالی که دست جنیفر رو گرفته بود پرسید:
شما اینجا چیکار میکنید
جنیفر با لبخندی همیش
خب از اینجا به بعد دیگه میخوام هر شب داستان ترسناک بزارم با عکسای ترسناااااک و باحال ....
اینم از داستان مدرسه شبانه روزی ....اگه ترسناک نبود ببخشین .....
اواخر ماه آگوست بود هوا کم کم داشت رو به پاییز می رفت
خانواده سه نفره ی پیترسون در نواحی شمالی آمریکا زندگی میکردند
دیوید پیترسون پدر خانواده
مونا لیندزدی مادر خانواده
و کتی پیترسون تک فرزند نه ساله ی خانواده
آنها زندگی آرامی داشتند و برای تنوع و عوض کردن آب و هوا
راهی سفری به چند شهر آنطرف تر میشدند.
کتی چمدان خود را داشت جمع میکرد
و مادرش یکسره به او گوش زد میکرد که
لوازم لازم را فقط بردارد و چیز اضافی همراهش نیاورد.
جاده ها برخلاف همیشه خلوت و کم تردد بود
هوا تاریک شده و مه جاده را گرفته بود
تغریبا نیم ساعت از زمان حرکتشون گذشته بود
سکوت در فضای ماشین حکمفرما بود خانم پیترسون
خوابیده و آقای پیترسون هم کمی خواب آلود و خسته بود.
کتی غوطه ور در افکار خود بود که ناگهان
جسد روح مانند و غرق خونی را وسط جاده دید
و شروع به جیغ زدن کرد آقای پیترسون سرش را برگرداند تا ببیند چه شده
از جاده منحرف و از یک پرتگاه به پایین افتادند کتی بخاطر جسه کوچیکش
گریه کنان از زیر ماشین بیرون آمد ماشین آتیش گرفته بود
پدرش غرق خون داشت میلرزید و مادرش بیهوش شده بود
کتی گریه کنان به سمت جاده رفت تا کمک بیاورد
اما...بوووووووم؟؟!؟!؟!
کتی قبل از اینکه بفهمه چه اتفاقی افتاده از ترس بیهوش شد!
وقتی چشمانش را باز کرد درست نمیدانست کجاست
اولش همه جا را محو میدید تا اینکه چهره ی یک پرستار
جلوی چشماش نمایان شد: بهوش آمدی؟حالت خوبه؟
دکتر...دکتر
چند لحظه بعد دکتر با دو پرستار سفید پوش به کنار تختش آمدند
کتی گیج شده بود: من کجام؟
دکتر نفسی کشید و گفت: بیمارستان! وقتی پیدات کردیم
بیهوش شده بودی...
داخل ماشین چه کسانی بودند
کتی تازه یادش اومد چه اتفاقی افتاده
با صدای لرزان سریع پرسید: پدر مادرم بودند
حالشون چطوره؟؟
دکتر لبشو بهم فشرد و سری از تاسف تکان داد: متاسفم
دنیا رو سر کتی خراب شد با دستاش صورتشو گرفت
و از بین دستای کوچیکش
قطره های اشکش لرزان لرزان به پایین فرود می آمد.
فردای آنروز وقتی کتی چشماشو باز کرد یک خانم جوان با یک پسر جوان
که لباس پلیس تنش بود بالای تختش بودند
کتی با تعجب به آنها چشم دوخت
دختر با مهربانی گفت: سلام کتی کوچولو
اسم من جنیفره اومدم تا تورو با خودم ببرم
از این به بعد با ما زندگی میکنی
میبریمت جایی که کلی دوست خوب پیدا کنی
پسر جوان هم سری به عنوان تایید حرفهای جنیفر تکان داد
و گفت: سلام کتی اسم من تامه میتونی تامی صدام کنی
مطمئنم از اونجایی که میخواییم ببریمت خوشت میاد
کتی نه حرفی زد و نه لبخندی مات و مبهوت به آنها نگاه میکرد.
آنها میخواستند کتی رو به پرورشگاه ببرند و چون
کتی هیچ فامیلی نداشت باید با آنها میرفت.
یک ساعت بعد کتی شال و کلاه کرده همراه تامی و جنیفر
سوار بر ماشینی راهی پرورشگاه شد.
داخل راه برای اولین بار کتی لب به سخن گشود:
اینجایی که ما داریم میریم اسمش چیه؟
جنیفر لبخند زنان گفت: مدرسه شبانه سندیگورن
اونجا بچه های زیادی مثل تو هستند
میتونی کلی دوست پیدا کنی
مدرسه هم همونجا میری
و خانه ی جدیدته!
کتی دیگه حرفی نزد
تغریبا یک ساعت دیگر گذشت
تا اینکه به مدرسه شبانه رسیدند
مدرسه خیلی بزرگ و قدیمی بنظر میرسید
کاملا خارج از شهر بود و دورتادور را چمنزار و کوه پوشانده بود
دروازه های فلزی و بزرگ مدرسه کتی را یاد زندانهای داخل فیلم انداخت
و کلا حس خوبی برای کتی نداشت
پیرمردی بسمت در آمد تا در را باز کند
پیرمردی ژنده پوش و ریشویی که آلفرد نام داشت
و بنظر مرد مهربانی می آمد
برای کتی دستی تکان داد
و داخل محوطه شدند حیاطی بزرگ و ساختمانی بسیار بزرگ و بلند
که مثل قصر دراکولا بود یکم خوف بنظر می آمد
تام از ماشین پیاده شد و درو باز کرد
و کتی پا بر محیط جدید گذاشت
داخل محوطه کمی مه گرفته بود و هیچکس داخلش نبود
کتی پرسید: پس بچه ها کجان؟
جنیفر در حالی که از ماشین پیاده میشد پاسخ داد:
سر کلاسهایشان هستند
در ورودی را باز کردند و پا به راهروهای دراز و خوفی که
با قالیچه های قرمز بلندی تزئیین شده بود گذاشتند
یک طبقه بالا رفتند جنیفر گفت: اینجا اتاق مدیره
مدیر یک پیرزن اخمو و بداخلاق به اسم خانوم سلین بود
جنیفر گفت: ایشون خانوم کتی پیترسون شاگرد جدیده
خانوم سلین نگاهی به کتی کرد و گفت: خوب چرا آوردیش اینجا
ببرش تو سالن تختشو بهش نشون بده
جنیفر سری تکان داد و دوباره وارد راهرو شدند
کتی در حالی که دست جنیفر رو گرفته بود پرسید:
شما اینجا چیکار میکنید
جنیفر با لبخندی همیش
۵۷.۳k
۱۸ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.