خون بس!
خونبس!
پارت پنجاه و سوم:
هرکس بعد از حدودا پنج ثانیه دلداری دادن به ا.ت قبرستون رو ترک میکرد...تنها کسی که پیش ا.ت مونده بود تهیونگ بود...نشست پیشش و گفت"ا.ت...همه رفتن...بهتره ماهم دیگه بریم"
ا.ت درحالی که قطره قطره اشک میریخت گفت"کجا بریم؟"
تهیونگ: بریم....بریم خونمون
ا.ت: پس مامانم چی؟...مامانمو تنها بزاریم؟....مامانم از تنهایی میترسه"
تهیونگ نمیدونست باید چجوری ا.ت رو قانع کنه...که دیگه مادرش پیشش نیست...یک هفته گذشته بود ولی هنوز به نبود مادرش عادت نکرده بود و مدام منتظر یه تماس از طرف مامانش بود....تخت نرد رو جلوش باز میزاشت به خیال اینکه داره با مامانش بازی میکنه...سریال های مورد علاقه ی مامانشو میزاشت به خیال اینکه دارن با همدیگه تماشا میکنن....سطح افسردگیش اونقدر زیاد بود که شب ها با قرص ارامبخش میخوابید....ولی تهیونگ درست مثل یک همدم همیشگی کنارش بود توی هر شرایطی...بعد از دقایقی ا.ت دست تهیونگ رو گرفت و بلند شد و دوتایی رفتن به سمت خونشون
"۱۴ ماه بعد"
توی دستاش فشارش داد...کافی بود حرفی بزنه که از شدت هیجان و شوق اشک از چشمش بچکه....از خوشحالی فکر و خیالش کلی مشغول بود که یهو صدای تق تق در اومد
تهیونگ: ا.ت حالت خوبه؟...خیلی وقته اونجایی"
ا.ت درو باز کرد...چیزی که توی دستش بود شیعی بود به نام بیبی چک که علامت مثبت رو نشون میداد....اونو داد دست تهیونگ....تهیونگ بعد از تجزیه و تحلیل کردن اون...نگاهشو داد به ا.ت و گفت"ا.ت....من...قراره بابا بشم؟"
ا.ت نمیتونست از شدت هیجان حرفی بزنه پس فقط اروم سرشو به علامت اره تکون داد...تهیونگ بازو های ا.ت رو گرفت و با صدای بلند تری گفت"من قراره بابا بشم؟"
اینبار ا.ت هم جوابشو داد و با صدای بلند گفت"اره تهیونگ اره"
پارت پنجاه و سوم:
هرکس بعد از حدودا پنج ثانیه دلداری دادن به ا.ت قبرستون رو ترک میکرد...تنها کسی که پیش ا.ت مونده بود تهیونگ بود...نشست پیشش و گفت"ا.ت...همه رفتن...بهتره ماهم دیگه بریم"
ا.ت درحالی که قطره قطره اشک میریخت گفت"کجا بریم؟"
تهیونگ: بریم....بریم خونمون
ا.ت: پس مامانم چی؟...مامانمو تنها بزاریم؟....مامانم از تنهایی میترسه"
تهیونگ نمیدونست باید چجوری ا.ت رو قانع کنه...که دیگه مادرش پیشش نیست...یک هفته گذشته بود ولی هنوز به نبود مادرش عادت نکرده بود و مدام منتظر یه تماس از طرف مامانش بود....تخت نرد رو جلوش باز میزاشت به خیال اینکه داره با مامانش بازی میکنه...سریال های مورد علاقه ی مامانشو میزاشت به خیال اینکه دارن با همدیگه تماشا میکنن....سطح افسردگیش اونقدر زیاد بود که شب ها با قرص ارامبخش میخوابید....ولی تهیونگ درست مثل یک همدم همیشگی کنارش بود توی هر شرایطی...بعد از دقایقی ا.ت دست تهیونگ رو گرفت و بلند شد و دوتایی رفتن به سمت خونشون
"۱۴ ماه بعد"
توی دستاش فشارش داد...کافی بود حرفی بزنه که از شدت هیجان و شوق اشک از چشمش بچکه....از خوشحالی فکر و خیالش کلی مشغول بود که یهو صدای تق تق در اومد
تهیونگ: ا.ت حالت خوبه؟...خیلی وقته اونجایی"
ا.ت درو باز کرد...چیزی که توی دستش بود شیعی بود به نام بیبی چک که علامت مثبت رو نشون میداد....اونو داد دست تهیونگ....تهیونگ بعد از تجزیه و تحلیل کردن اون...نگاهشو داد به ا.ت و گفت"ا.ت....من...قراره بابا بشم؟"
ا.ت نمیتونست از شدت هیجان حرفی بزنه پس فقط اروم سرشو به علامت اره تکون داد...تهیونگ بازو های ا.ت رو گرفت و با صدای بلند تری گفت"من قراره بابا بشم؟"
اینبار ا.ت هم جوابشو داد و با صدای بلند گفت"اره تهیونگ اره"
۴.۸k
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.