خون بس!
خون بس!
پارت پنجاه و یک:
برای اینکه از دیدنش مطمئن تر بشت دقیق تر نگاه کرد و فهمید که واقعا مامانشه....دست پاچه شده بود شدیدا...تنها کاری که میتونست بکنه این بود که سریعا با اون اسلحه ای که تهیونگ بهش داده بود قفل درو بشکنه...بلد نبود باهاش کار بکنه ولی خب مجبور بود...سریعا اسلحه رو سمت قفل گرفتو شکوندش...رفت سمت مامانش و با تن سرد و بیجونش مواجه شد..گفت"م..مامان...مامان صدای منو میشنوی؟...مامان منم ا.ت...مامان تروخدا مامان بیدار شو"
مامانش تکون ریزی خورد و نیمی از چشمشی باز کرد"ا.ت"
ا.ت: جانم مامان...مامان طاقت بیار اومدم نجاتت بدم
مامان: ا.ت....ب..برو
ا.ت: کجا برم مامان من تازه پیدات کردم
مامان: ا.ت...م..مینسو...م...میکشتت
ا.ت: نه مامان...اون نمیتونه هیچ غلطی بکنه
مامان: ا.ت...به حرفم...گ..گوش کن"
ا.ت میخواست بازم حرفی بزنه که صدای اون نگهبانی که دم در بود اومد
نگهبان: تو کی هستی....اینجا چیکار میکنی"
ا.ت بلند شد و ایستاد جلوش و گفت "حق نداری نزدیک مامانم بشی"
نگهبان اهسته داشت نزدیک تر میشد
نگهبان: وایسا سرجات....تکون نخور
ا.ت: نزدیک نشو...گفتم نزدیک نشو"
نگهبان فاصله ی کمی برقرار کرد اما با برخود تیر به کمرش افتاد و ا.ت با تهیونگه اسلحه به دست مواجه شد...تهیونگ گفت"گفته بودم میرسیم به هم"
ا.ت: مامانت...
تهیونگ: نگران نباش حالش خوبه"
همون لحظه پدر و مادر تهیونگ از پشتش اومدن جلو
تهیونگ: باید هرچه زودتر فرار کنیم وگرنه میرسن"
اما دیگه برای فرار دیر شده بود
پارت پنجاه و یک:
برای اینکه از دیدنش مطمئن تر بشت دقیق تر نگاه کرد و فهمید که واقعا مامانشه....دست پاچه شده بود شدیدا...تنها کاری که میتونست بکنه این بود که سریعا با اون اسلحه ای که تهیونگ بهش داده بود قفل درو بشکنه...بلد نبود باهاش کار بکنه ولی خب مجبور بود...سریعا اسلحه رو سمت قفل گرفتو شکوندش...رفت سمت مامانش و با تن سرد و بیجونش مواجه شد..گفت"م..مامان...مامان صدای منو میشنوی؟...مامان منم ا.ت...مامان تروخدا مامان بیدار شو"
مامانش تکون ریزی خورد و نیمی از چشمشی باز کرد"ا.ت"
ا.ت: جانم مامان...مامان طاقت بیار اومدم نجاتت بدم
مامان: ا.ت....ب..برو
ا.ت: کجا برم مامان من تازه پیدات کردم
مامان: ا.ت...م..مینسو...م...میکشتت
ا.ت: نه مامان...اون نمیتونه هیچ غلطی بکنه
مامان: ا.ت...به حرفم...گ..گوش کن"
ا.ت میخواست بازم حرفی بزنه که صدای اون نگهبانی که دم در بود اومد
نگهبان: تو کی هستی....اینجا چیکار میکنی"
ا.ت بلند شد و ایستاد جلوش و گفت "حق نداری نزدیک مامانم بشی"
نگهبان اهسته داشت نزدیک تر میشد
نگهبان: وایسا سرجات....تکون نخور
ا.ت: نزدیک نشو...گفتم نزدیک نشو"
نگهبان فاصله ی کمی برقرار کرد اما با برخود تیر به کمرش افتاد و ا.ت با تهیونگه اسلحه به دست مواجه شد...تهیونگ گفت"گفته بودم میرسیم به هم"
ا.ت: مامانت...
تهیونگ: نگران نباش حالش خوبه"
همون لحظه پدر و مادر تهیونگ از پشتش اومدن جلو
تهیونگ: باید هرچه زودتر فرار کنیم وگرنه میرسن"
اما دیگه برای فرار دیر شده بود
۳۴۴
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.