عروسک خانوم من
p41
تاکان: میدونم داداش...اون کیفمو بده از کنارت
کوک کیف تاکان رو داد و تاکان ار داخلش دو تا ماسک و یه پودر در اورد
تاکان: ببین داداش گلم اون میفهمه یکی بالا سرشه پس تو برو کنارش رو تخت بشین بزار صداو بشنوه تا فک نکنه کس بدیه...اما بلند میشه؟
کوک: فک نکنم اگه بیدارم بشه خودشو به خواب میزنه
تاکان: حله این ماسک رو بزن
کوک موافقت کرد و رفت پشت در اتاق و در رو آروم باز کرد و روی تختش نشست ا.ت متوجه شد و منتظر حرکتی از طرف کسی که وارد شده بود اما وقتی صدای کوک رو شنید بیخیال خوابید
کوک: ا.ت تو بهم گفتی یادم نمیاد اما من اونشب تولد رو یادمه ....(تعریف روزمرگی ها و چیزای دیگه)
تاکان موقع حرف زدن کوک پودر رو تو هوا پخش میکرد و ا.ت متوجه نمیشد چون فقط به حرفای کوک گوش میداد
کوک: امیدوارم که سنگدلی بر عذاب وجدانم غلبه کنه وگرنه نمیتونم کاری کنم...
ربع ساعت بعد ا.ت کامل گیج شده بود و معلوم بود که چیزی نمیفهمه و نبض ارومشم اینو نشون میداد
کوک: وقتشه
تاکان جلو آمد و آمپول رو جایی زد که جلش معلوم نشه و خون کشید و به کوک اشاره کرد که بریم و سریع از اونجا خارج شد....کوک نگاهی به ا.ت کرد و پنجره رو باز کرد که هواش تخلیه شه به سمت ا.ت رفت و شروع کرد مگ زدن گردنش و لباشو بوسید
کوک ویو
به لبای قرمز شدش و گردن کبودش نگاه کردم چرا اینقدر در برابرش کم میارم....ا.ت من تو رو میکشم و جنازتو هر شب تو بغل میگیرم چون نمیتونم انکارش کنم...من دوستت دارم اما دیگه قلبی برای درک این حس ندارم
پتو رو کامل رو ا.ت داد و رفت بیرون تو اتاقش
کوک: تاکان
تاکان: بله
کوک: اگه دی ان ای ا.ت خوب نباشه چی؟
تاکان: احتمالا هست میخوای امشب...
کوک: اره امشب آزمایشش کن جوابو بهم بگو اگه خوب بود....از ا.ت همه جور استفاده ای میکنم و اگه...اگه نیاز بود میدمش به دستگاه برا تجزیه دی ان ای و سلولای مغزش
تاکان: عاممم داداش میدونم که سختته
کوک: از کجا میدونی
تاکان: از همون بار اولی که کنار مدرسه نزاشتی خونشو بگیرم تو عاشقش بودی
کوک سرشو انداخت پایین و زیر چشمی به ا.ت نگاه کرد دوباره اون لبای کبود و گردن و اون چشمای غرق خواب مجذوب میکرد
کوک: من...عاشق شدم...تاکان من میکشمش
تاکان: چی؟
کوک: چی نداره برو در خونت
تاکان تعظیمی کرد و از خونه کوک زد بیرون
تاکان: حیح بیرون این عمارت خیلی قشنگه و چی میشد اگه ا.ت بانوی اینجا میشد
ته ویو
مغزم درگیر بود...دگیر امیلیا که چطوری حمایتش کنم تا شکوفا شه...بهش زنگ زدم
امیلیا: الو
ته: بیداری؟
امیلیا: الان میخواستم بخوابم
ته: میتونم بیام پیشت
امیلیا: عام چرا؟
ته: فقط میخوام دختر عمه عزیزمو ببینم
املیا: باوووشه بیا
ته: میام دنبالت بریم خونه
امیلیا: نمیدونم چی تو سرته هوفففف بیا
تهیونگ تشکری کرد و ....
💔۳۰
#عروسک_خانوم_من
تاکان: میدونم داداش...اون کیفمو بده از کنارت
کوک کیف تاکان رو داد و تاکان ار داخلش دو تا ماسک و یه پودر در اورد
تاکان: ببین داداش گلم اون میفهمه یکی بالا سرشه پس تو برو کنارش رو تخت بشین بزار صداو بشنوه تا فک نکنه کس بدیه...اما بلند میشه؟
کوک: فک نکنم اگه بیدارم بشه خودشو به خواب میزنه
تاکان: حله این ماسک رو بزن
کوک موافقت کرد و رفت پشت در اتاق و در رو آروم باز کرد و روی تختش نشست ا.ت متوجه شد و منتظر حرکتی از طرف کسی که وارد شده بود اما وقتی صدای کوک رو شنید بیخیال خوابید
کوک: ا.ت تو بهم گفتی یادم نمیاد اما من اونشب تولد رو یادمه ....(تعریف روزمرگی ها و چیزای دیگه)
تاکان موقع حرف زدن کوک پودر رو تو هوا پخش میکرد و ا.ت متوجه نمیشد چون فقط به حرفای کوک گوش میداد
کوک: امیدوارم که سنگدلی بر عذاب وجدانم غلبه کنه وگرنه نمیتونم کاری کنم...
ربع ساعت بعد ا.ت کامل گیج شده بود و معلوم بود که چیزی نمیفهمه و نبض ارومشم اینو نشون میداد
کوک: وقتشه
تاکان جلو آمد و آمپول رو جایی زد که جلش معلوم نشه و خون کشید و به کوک اشاره کرد که بریم و سریع از اونجا خارج شد....کوک نگاهی به ا.ت کرد و پنجره رو باز کرد که هواش تخلیه شه به سمت ا.ت رفت و شروع کرد مگ زدن گردنش و لباشو بوسید
کوک ویو
به لبای قرمز شدش و گردن کبودش نگاه کردم چرا اینقدر در برابرش کم میارم....ا.ت من تو رو میکشم و جنازتو هر شب تو بغل میگیرم چون نمیتونم انکارش کنم...من دوستت دارم اما دیگه قلبی برای درک این حس ندارم
پتو رو کامل رو ا.ت داد و رفت بیرون تو اتاقش
کوک: تاکان
تاکان: بله
کوک: اگه دی ان ای ا.ت خوب نباشه چی؟
تاکان: احتمالا هست میخوای امشب...
کوک: اره امشب آزمایشش کن جوابو بهم بگو اگه خوب بود....از ا.ت همه جور استفاده ای میکنم و اگه...اگه نیاز بود میدمش به دستگاه برا تجزیه دی ان ای و سلولای مغزش
تاکان: عاممم داداش میدونم که سختته
کوک: از کجا میدونی
تاکان: از همون بار اولی که کنار مدرسه نزاشتی خونشو بگیرم تو عاشقش بودی
کوک سرشو انداخت پایین و زیر چشمی به ا.ت نگاه کرد دوباره اون لبای کبود و گردن و اون چشمای غرق خواب مجذوب میکرد
کوک: من...عاشق شدم...تاکان من میکشمش
تاکان: چی؟
کوک: چی نداره برو در خونت
تاکان تعظیمی کرد و از خونه کوک زد بیرون
تاکان: حیح بیرون این عمارت خیلی قشنگه و چی میشد اگه ا.ت بانوی اینجا میشد
ته ویو
مغزم درگیر بود...دگیر امیلیا که چطوری حمایتش کنم تا شکوفا شه...بهش زنگ زدم
امیلیا: الو
ته: بیداری؟
امیلیا: الان میخواستم بخوابم
ته: میتونم بیام پیشت
امیلیا: عام چرا؟
ته: فقط میخوام دختر عمه عزیزمو ببینم
املیا: باوووشه بیا
ته: میام دنبالت بریم خونه
امیلیا: نمیدونم چی تو سرته هوفففف بیا
تهیونگ تشکری کرد و ....
💔۳۰
#عروسک_خانوم_من
۴.۵k
۰۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.