فیک وقتی دخترشی ولی هميشه بین تو و برادرت فرق میذاشت
Part 37
ات ویو:ساعت دیگه داشت ۱۱و نیم میشد....دلم طاقت نمی آورد....نمیتونستم به مامانم سر نزنم عذاب وجدان شدیدی گرفته بودم و فکر میکردم هر اتفاقی که برای مامان افتاده بخاطر من بوده و اگه من بهش زنک نمیزدم الان حالش خوب بود....دیگه دل و به دریا و زدم...هر اتفاقی هم بیوفته برام مهم نیست حتی اگه بابام رو هم ببینیم برام اهمیتی نداره....اگه بازم بخوان منو دوباره برگردونن خونه و دوباره شرایط قبل باشه هم برام اهمیتی نداره....الان تنها چیزی که برام اهمیت داره مامانمه....واقعا نگران مامانم بودم.....لباسام رو پوشیدم ماسک مشکی ای به صورتم زدم و کلاهی رو سرم گذاشتم و از خونه زدم بیرون....و به سمت بیمارستانی که لوکا گفته بود راه افتادم.....وقتی رسیدم رفتم سمت پذیرش و اسم و فامیل مامان رو بهش گفتم
منشی:بله بفرمایید؟
ات:ببخشید اتاق خانم مین میونگ کجاست؟
منشی:طبقه ی هشتم اتاق ۲۰۸ ته راهرو
ات:ممنونم
ات ویو:رفتم سمت آسانسور و دکمه رو فشردم.....چند دقیقه منتظر موندم اما آسانسور نیومد پس تصمیم گرفتم با پله برم.....پله ها رو همینجوری طی میکردم و یکی یکی طبقه ها رو بالا میرفتم....وقتی به طبقه ی هشتم رسیدم دیگه از نفس افتاده بودم....باید میرفتم ته راهرو...خوشبختانه کسی تو اون طبقه نبود و من کسی رو نمیدیدم به سمت اتاق شماره ۲۰۸ رفتم و مامان رو دیدم....به محض دیدنش قلبم به هم فشرده شد...اصلا حس خوبی نداشتم که مامان رو اینجوری ببینم.....و اصلا هیچ وقت هیچوقت هیچوقت دوست نداشتم مامانم رو روی تخت بیمارستان ببینم....که بله به دست خودم مامانم به بیمارستان کشیده شده.....نمیدونم اجازه ی ورود به اتاق رو دارم یا نه.....ولی میخوام برم پیشش و از نزدیک ببینمش.....رو در اتاق که چیزی ننوشته پس حتما میتونم برم....رفتم داخل....فقط تخت مامان داخل اتاق بود و کس دیگه ای نبود و این خیلی برام راحت تر بود....رفتم سمت مامان....خیلی دوست داشتم بغلش کنم....خیلی وقته که بغل مامانم رو حس نکردم....ولی میترسم که اذیت بشه یا اگه خوابه بیدار بشه.....پس یه صندلی آوردم و کنارش نشستم.....دستای ظریف و کشیدش رو تو دستام گرفتم و به صورتم نزدیک کردم.....و روی صورتم گذاشتم.....بعد از مدت ها مامانم رو دیدم....اما چرا لاغر تر از سری های پیش شده؟....یا چرا موهای سیاهش که به رنگ شب بودن دارن سفید میشن؟......چرا صورتش داره پر از چین و چروک میشه؟....چرا مامانم تو بیمارستانه؟؟؟.....همه ی این ها یک جواب دارن اون هم جواب ات هست همش تقصیر منه...تقصیر منه که مامانم اینجوری شده...تقصیر منه که الان تو همچین وضعیتیه....مامان واقعا شرمندم(بغض)........
ادامه دارد........
ات ویو:ساعت دیگه داشت ۱۱و نیم میشد....دلم طاقت نمی آورد....نمیتونستم به مامانم سر نزنم عذاب وجدان شدیدی گرفته بودم و فکر میکردم هر اتفاقی که برای مامان افتاده بخاطر من بوده و اگه من بهش زنک نمیزدم الان حالش خوب بود....دیگه دل و به دریا و زدم...هر اتفاقی هم بیوفته برام مهم نیست حتی اگه بابام رو هم ببینیم برام اهمیتی نداره....اگه بازم بخوان منو دوباره برگردونن خونه و دوباره شرایط قبل باشه هم برام اهمیتی نداره....الان تنها چیزی که برام اهمیت داره مامانمه....واقعا نگران مامانم بودم.....لباسام رو پوشیدم ماسک مشکی ای به صورتم زدم و کلاهی رو سرم گذاشتم و از خونه زدم بیرون....و به سمت بیمارستانی که لوکا گفته بود راه افتادم.....وقتی رسیدم رفتم سمت پذیرش و اسم و فامیل مامان رو بهش گفتم
منشی:بله بفرمایید؟
ات:ببخشید اتاق خانم مین میونگ کجاست؟
منشی:طبقه ی هشتم اتاق ۲۰۸ ته راهرو
ات:ممنونم
ات ویو:رفتم سمت آسانسور و دکمه رو فشردم.....چند دقیقه منتظر موندم اما آسانسور نیومد پس تصمیم گرفتم با پله برم.....پله ها رو همینجوری طی میکردم و یکی یکی طبقه ها رو بالا میرفتم....وقتی به طبقه ی هشتم رسیدم دیگه از نفس افتاده بودم....باید میرفتم ته راهرو...خوشبختانه کسی تو اون طبقه نبود و من کسی رو نمیدیدم به سمت اتاق شماره ۲۰۸ رفتم و مامان رو دیدم....به محض دیدنش قلبم به هم فشرده شد...اصلا حس خوبی نداشتم که مامان رو اینجوری ببینم.....و اصلا هیچ وقت هیچوقت هیچوقت دوست نداشتم مامانم رو روی تخت بیمارستان ببینم....که بله به دست خودم مامانم به بیمارستان کشیده شده.....نمیدونم اجازه ی ورود به اتاق رو دارم یا نه.....ولی میخوام برم پیشش و از نزدیک ببینمش.....رو در اتاق که چیزی ننوشته پس حتما میتونم برم....رفتم داخل....فقط تخت مامان داخل اتاق بود و کس دیگه ای نبود و این خیلی برام راحت تر بود....رفتم سمت مامان....خیلی دوست داشتم بغلش کنم....خیلی وقته که بغل مامانم رو حس نکردم....ولی میترسم که اذیت بشه یا اگه خوابه بیدار بشه.....پس یه صندلی آوردم و کنارش نشستم.....دستای ظریف و کشیدش رو تو دستام گرفتم و به صورتم نزدیک کردم.....و روی صورتم گذاشتم.....بعد از مدت ها مامانم رو دیدم....اما چرا لاغر تر از سری های پیش شده؟....یا چرا موهای سیاهش که به رنگ شب بودن دارن سفید میشن؟......چرا صورتش داره پر از چین و چروک میشه؟....چرا مامانم تو بیمارستانه؟؟؟.....همه ی این ها یک جواب دارن اون هم جواب ات هست همش تقصیر منه...تقصیر منه که مامانم اینجوری شده...تقصیر منه که الان تو همچین وضعیتیه....مامان واقعا شرمندم(بغض)........
ادامه دارد........
۲۲.۷k
۰۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.