فیک جداناپذیر پارت ۹۲
فیک جداناپذیر پارت ۹۲
از زبان ات
جونگ کوک داشت از شدت عصبانیت دیگه دود می کرد سرخ شده بود
رفت تک تک مردا رو به قصد کشتن رگباری مشت و لگد شون می زد طوری که خون همه جارو گرفت نقش زمین شدن
سریع رفتم از پشت بغلش کردم و دستامو دور شکمش حلقه کردم و سرمو به پشتش تکیه دادم
ات: جونگ کوک توروخدا ولشون کن خواهش می کنم بهشون رحم کن التماست میکنم
بعد از چند ثانیه برگشت سمت من دستمو محکم گرفت و کلاپ خارجم کرد پرتم کرد تو ماشین جنی هم سوار ماشین بود اون عقب راننده نشسته بود
جونگ کوک نشست پشت فرمون و خودش می روند هر از چند گاهی از عصبانیت مشتای محکمی به فرمون می کوبید در طول راه هیچ حرفی بینمون نبود که جنی بالاخره این سکوت رو شکست
جنی: ات چه اتفاقی افتاد چی شد کاری که باهات نکردن؟
همون دیقه جونگ کوک با صدای خیلی بلند داد زد که سریع چسبیدم به صندلی
جونگ کوک: فقط ساکت باشین هیچی نمی خوام بشنوم فهمیدین؟ جیکتون در نیاد
تا برسیم عمارت مثل س.گ ترسیده بودم قلبم داشت از سینم جدا میشد داشتم دیگه سکته می کردم بدنم از ترس می لرزید پوستم شده بود عین گچ
رسیدیم عمارت رفتیم تو که همه رو سرمون هجوم آوردن با تعجب نگاهمون می کردن که من و جنی انقدر حالمون بد بود و داشتیم از ترس آب میشدیم و جونگ کوک داشت از عصبانیت ذوب می شد
عمه میا: چیشده؟ چرا اینجوری شدین؟ ات این تویی؟ این چه تیپ و موهاییه که برای خودت درست کردی اصلا جلوتو میبینی؟ چرا لباست پاره شده چه اتفاقی افتاده؟
تا خواستم لب تر کنم جونگ کوک مچ دستمو محکم گرفت و بردم طبقه ی بالا
وقتی داشتیم از پله ها بالا می رفتیم جنی با اضطراب گفت: جونگ کوک ات هیچ تقصیری نداره همش تقصیر منه لطفاً باهاش کاری نداشته باش
اما جونگ کوک بدون توجه به حرفاش بردم تو اتاقشو پرتم کرد رو تخت...
از زبان ات
جونگ کوک داشت از شدت عصبانیت دیگه دود می کرد سرخ شده بود
رفت تک تک مردا رو به قصد کشتن رگباری مشت و لگد شون می زد طوری که خون همه جارو گرفت نقش زمین شدن
سریع رفتم از پشت بغلش کردم و دستامو دور شکمش حلقه کردم و سرمو به پشتش تکیه دادم
ات: جونگ کوک توروخدا ولشون کن خواهش می کنم بهشون رحم کن التماست میکنم
بعد از چند ثانیه برگشت سمت من دستمو محکم گرفت و کلاپ خارجم کرد پرتم کرد تو ماشین جنی هم سوار ماشین بود اون عقب راننده نشسته بود
جونگ کوک نشست پشت فرمون و خودش می روند هر از چند گاهی از عصبانیت مشتای محکمی به فرمون می کوبید در طول راه هیچ حرفی بینمون نبود که جنی بالاخره این سکوت رو شکست
جنی: ات چه اتفاقی افتاد چی شد کاری که باهات نکردن؟
همون دیقه جونگ کوک با صدای خیلی بلند داد زد که سریع چسبیدم به صندلی
جونگ کوک: فقط ساکت باشین هیچی نمی خوام بشنوم فهمیدین؟ جیکتون در نیاد
تا برسیم عمارت مثل س.گ ترسیده بودم قلبم داشت از سینم جدا میشد داشتم دیگه سکته می کردم بدنم از ترس می لرزید پوستم شده بود عین گچ
رسیدیم عمارت رفتیم تو که همه رو سرمون هجوم آوردن با تعجب نگاهمون می کردن که من و جنی انقدر حالمون بد بود و داشتیم از ترس آب میشدیم و جونگ کوک داشت از عصبانیت ذوب می شد
عمه میا: چیشده؟ چرا اینجوری شدین؟ ات این تویی؟ این چه تیپ و موهاییه که برای خودت درست کردی اصلا جلوتو میبینی؟ چرا لباست پاره شده چه اتفاقی افتاده؟
تا خواستم لب تر کنم جونگ کوک مچ دستمو محکم گرفت و بردم طبقه ی بالا
وقتی داشتیم از پله ها بالا می رفتیم جنی با اضطراب گفت: جونگ کوک ات هیچ تقصیری نداره همش تقصیر منه لطفاً باهاش کاری نداشته باش
اما جونگ کوک بدون توجه به حرفاش بردم تو اتاقشو پرتم کرد رو تخت...
۳۳.۲k
۲۸ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.