Ƒムイɨℳⓐ
Ƒムイɨℳⓐ
پک عمیقی به سیگار توی دستش زد. مرور خاطرات، دیوانه اش کرده بود.
قطره اشکی از گوشه ی چشم هایش نیش زد و تا روی چانه اش لغزید.
به اولین روز آشنایی شان فکر کرد.
به قول و قرار هایشان، به اولین مسافرتی که باهم رفته بودند.
گوشی موبایلش را از جیبش بیرون کشید. عکس دو نفره ای روی صفحه ی موبایلش به او دهن کجی می کرد. چقدر در این عکس شاد بودند.
با پشت دست، اشک هایش را پاک کرد و مشت محکمی به دیوار زد.
- خدایا! داری می بینی؟ چه جوری طاقت بیارم؟ چه جوری عروسم رو امشب کنار یک نفر دیگه ببینم.
کلافه چنگی به موهایش زد و بلند شد.
باید امشب برای آخرین بار نفسش را، دلیل بی قراری هایش را ببیند.
روی به روی آینه ایستاد. کت و شلواری را که باهم خریده بودند، پوشید.
- کجایی دختر؟ کجایی ببینی منِ مغرور رو چیکار کردی؟ یادته همیشه می گفتی ته ریش بزار، بیا لعنتی ته ریش گذاشتم تو فقط بیا می شم همونی که تو می خوای.
با دست هایش صورتش را پوشاند سر درد امانش را بریده بود.
سلانه سلانه به سمت درِ بزرگ و چوبی خانه رفت.
بعد از یک ساعت رانندگی به جایی رسید که برایش ته خط بود.
چشمش به ماشین عروس افتاد. با دیدن عروس و داماد که از ماشین پیاده می شدند روح از بدنش جدا شد.
حالش مانند کبوتری بود که خانه اش را خراب کرده بودند و حالا بی پناه شده بود.
دست های به هم قفل شده ی عروسش را در دست دیگری دید؛ دلش آتش گرفت.
سرش را روی فرمان گذاشت و مردانه اشک ریخت.
تمام شد
دلش را جلوی پای عروسش قربانی کرد.
پک عمیقی به سیگار توی دستش زد. مرور خاطرات، دیوانه اش کرده بود.
قطره اشکی از گوشه ی چشم هایش نیش زد و تا روی چانه اش لغزید.
به اولین روز آشنایی شان فکر کرد.
به قول و قرار هایشان، به اولین مسافرتی که باهم رفته بودند.
گوشی موبایلش را از جیبش بیرون کشید. عکس دو نفره ای روی صفحه ی موبایلش به او دهن کجی می کرد. چقدر در این عکس شاد بودند.
با پشت دست، اشک هایش را پاک کرد و مشت محکمی به دیوار زد.
- خدایا! داری می بینی؟ چه جوری طاقت بیارم؟ چه جوری عروسم رو امشب کنار یک نفر دیگه ببینم.
کلافه چنگی به موهایش زد و بلند شد.
باید امشب برای آخرین بار نفسش را، دلیل بی قراری هایش را ببیند.
روی به روی آینه ایستاد. کت و شلواری را که باهم خریده بودند، پوشید.
- کجایی دختر؟ کجایی ببینی منِ مغرور رو چیکار کردی؟ یادته همیشه می گفتی ته ریش بزار، بیا لعنتی ته ریش گذاشتم تو فقط بیا می شم همونی که تو می خوای.
با دست هایش صورتش را پوشاند سر درد امانش را بریده بود.
سلانه سلانه به سمت درِ بزرگ و چوبی خانه رفت.
بعد از یک ساعت رانندگی به جایی رسید که برایش ته خط بود.
چشمش به ماشین عروس افتاد. با دیدن عروس و داماد که از ماشین پیاده می شدند روح از بدنش جدا شد.
حالش مانند کبوتری بود که خانه اش را خراب کرده بودند و حالا بی پناه شده بود.
دست های به هم قفل شده ی عروسش را در دست دیگری دید؛ دلش آتش گرفت.
سرش را روی فرمان گذاشت و مردانه اشک ریخت.
تمام شد
دلش را جلوی پای عروسش قربانی کرد.
۱۱.۳k
۲۸ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.